نسخه چاپی

سایت تحلیلی و اطلاع رسانی مفید نیوز
شهيد محمد جواد آخوندي
محمد جواد را روي زمين گذاشتند. پيشاني اش را بوسيدند و به عقب برگشتند و كمي عقب تر در محاصره تانك هاي دشمن، مجبور به تسليم شدند. محمد جواد، پس از چند دقيقه، در كنار رود دجله به آرزويش رسيد.


شهيد محمد جواد آخوندي فرمانده گردان يدالله تيپ امام صادق (ع) در تاريخ دوم ارديبهشت 1338 در روستاي اناران به دنيا آمد. ايشان بعد از رشادت هاي فراوان سرانجام در عمليات خيبر بر اثر شليك خمپاره مجروح و سپس در تاريخ 16 اسفند 1362 به شهادت رسيد. اطرافيانش تا مدت ها از سر نوشت ايشان خبر نداشتند تا اينكه پس از گذشت دوازده سال، در فروردين ماه سال 1375، پيكر شهيد توسط گروه تفحص پيكر هاي شهدا شناسايي شد و در قطعه شماره 1 گلزار شهداي بيرجند دفن شد. فرزند شهيد آخوندي، در تاريخ 5 شهريور 1363 شش ماه بعد از شهادت پدرش متولد شد كه نام او را به ياد پدرش جواد ناميدند.
آنچه خواهيد خواند خاطره به شهادت رسيدن اين شهيد عزيز مي باشد:
تانك ها در حال پيشروي بودند. صداي انفجار گلوله، از هر طرف به گوش مي رسيد. و هر لحظه، تعداد بيشتري از نيروها مجروح مي شدند و به زمين مي افتادند. محمد جواد، به سرعت طول خاكريز را طي كرد و به آرپي جي زن ها دستور داد كه تانك ها را متوقف كنند. مي دانست كه تعداد كم نيروهايش، نمي توانند جلوي اين همه تانك را بگيرند و اميدش به نيروهايي بود كه در راه بودند تا به كمك بيايند. محمد جواد با صداي بلند گفت:
آرپي جب زن ها! چرا نشستيد... بزنيدشان، تا به خاكريز نرسيده اند!
يكي از آرپي جي زن ها كه روي خاكريز دراز كشيده بود، به طرف او برگشت و گفت:
حاجي، نمي شود زد. توي ديد مستقيم آنها هستيم. ما را مي زنند.
جوان، آرپي جي را روي شانه اش گذاشت. زير لب چيزي گفت. از جا بلند شد و خواست شليك كند كه گلوله وسط پيشاني اش نشست و روي زمين افتاد. يكي از بچه ها با صداي بلند گفت:
بايد عقب نشيني كنيم. اين طوري همه مان از بين مي رويم.
چند نفر حرف او را تاييد كردند. محمد جواد به بيسيم چي گفت:
ببين اين نيروها چرا نرسيده اند. بعد با صدا بلند فرياد زد: هيچ كس عقب نرود. جنگ تمرين ولايت پذيري است. هر كس خودش را محك بزند ببيند تا چه حد مي تواند مطيع ولايت باشد. تا وقتي كه دستور عقب نشيني نيامده، بايد دفاع كنيم. اين طوري اگر شهيد شديم، دشمن مي گويد تا آخرين نفس جنگيدند اما فرار نكردند. نيروهاي كمكي تو راه هستند. مقاومت كنيد.
بيسيم چي كه داشت با رمز چيزهايي مي گفت، چند لحظه سكوت كرد و گوشي بيسيم از دستش افتاد. محمد جواد شانه هايش را محكم گرفت و آرام پرسيد: چي شده؟ انگشتش را روي بيني اش گذاشت كه آرام حرف بزند. بيسيم چي آرام گفت: نيروهاي كمكي تو راه شيميايي شده اند.
محمد جواد گفت: اشكال ندارد. به كسي چيزي نگو. اين قيافه را به خودت نگير.
يكي از آرپي جي زن ها را صدا زد. آرپي جي و كوله مهماتش را گرفت. به نيروهايي كه اطرافش بودند، گفت: تيراندازي كنيد! تك تيراندازهايشان را بزنيد! عجله كنيد.
از خاكريز بالا رفت و از طرف ديگر پايين پريد. روي زمين نشست. يكي از تانك ها منفجر شد. صداي تكبير بچه ها را شنيد. براي اين كه تيرها به او نخورد، مرتب غلت مي زد و جايش را تغيير مي داد. موشك آرپي جي را جا زد و شليك كرد. تانك ديگري منفجر شد و از حركت ايستاد. چند آرپي جي زن ديگر هم از خاكريز پايين آمدند و به طرف تانك ها شليك كردند و محمد جواد چند تانك را زد. نيرو ها روحيه گرفته بودند و با اميد بيشتري تيراندازي مي كردند. جواني به طرف محمد جواد رفت. آرپي جي را از او گرفت و گفت: حاجي، شما برو. من مي زنمشان.
محمد جواد به سرعت از خاكريز گذشت. آستين پيراهنش سوراخ شده بود و خون، رويش را گرفته بود. يكي به طرفش آمد و چفيه اش را باز كرد و دور بازويش بست. پيشاني فرمانده اش را بوسيد و گفت: خيلي مخلصتم، حاجي!
تانك ها به سرعت نزديك مي شدند. تعدادشان زياد بود. هر چه آرپي جي زن ها مي زدند، باز هم تعداد ديگري پيش مي آمدند. به خاكريز نزديك شده بودند. نيروها به اين طرف و آن طرف مي دويدند و كاري از دست شان بر نمي آمد. محمد جواد دستور عقب نشيني داد. بلند گفت:سريع برويد عقب. پشت آن يكي خاكريز، سنگر بگيريد و تانك ها را بزنيد.
معاونش به سرعت به طرفش آمد و گفت: حاجي، خودتم بيا. الان تانك هاشان از خاكريز رد مي شوند.
محمد جواد گفت: شما برو، من مي آيم. حواست باشد همه ي بچه ها را ببري، زود باش.
بچه ها با سرعت به طرف خاكريزي كه تقريبا يك كيلومتري با آن ها فاصله داشت، مي دويدند و بعضي از آن ها، مجروح ها را روي دوش گرفته بودند و آرام تر حركت مي كردند. اما بعضي ديگر حتي كوله پشتي و اسلحه شان را رها كرده بودند و فقط مي دويدند. محمد جواد پشت دوشكا نشست و شروع كرد به تيراندازي. يكي هم پشت تيربار نشست و به طرف عراقي هاي پياده، تيراندازي كرد تا نيروها بتوانند عقب نشيني كنند.
وقتي كه همه از آن منطقه عقب نشيني كردند، محمد جواد از پشت دوشكا بلند شد، مجروحي را كه كنارش روي زمين افتاده بود، روي پشت خود گذاشت و به سرعت دويد. به خاكريز نزديك شده بود كه گلوله تانك در فاصله كمي، كنارش زمين خورد و منفجر شد و تركش هايش به اطراف پرت شد. محمد جواد، همراه مجروحي كه پشتش بود بر زمين افتاد. چند نفر به طرفشان دويدند و آن ها را بلند كردند و پشت خاكريز بردند. پاي راست محمد جواد از زانو قطع شده بود و خون بيرون مي زد. او را روي يك پتو خواباندند و يكي از بچه ها، در حالي كه گريه مي كرد و اشك روي صورتش سرازير بود، كنارش نشست و گفت: قربانت بروم من حاجي. بگذار زخم هايت راببندم.
محمد جواد آرام دست او را كنار زد و گفت: الان كارهاي مهمتري هست. بلند شد.
ذكر زير لب داشت و حواسش به بچه ها بود. بلند گفت: اكبر، بشين پشت تيربار، محسن زخمي شده. تا آخرين نفس بجنگيد. نگذاريد بگويند كم آورده اند و فرار كرده اند.
امدادگر به طرفش دويد و كنارش نشست. خون از پايش فواره مي زد. امدادگر پايش را باند بست تا از خونريزي كم بشود. وقتي شنيد كه تانك ها به خاكريز نزديك شده اند، دستور عقب نشيني داد و گفت:عجله كنيد زود برگرديد عقب.
چهار نفر به طرفش دويدند. چهار طرف پتو را گرفتند و بلند كردند. محمد جواد به يكي از آنها گفت: عليپور قيچي اي، تيغي، چيزي داري؟
جواب شنيد: آره، براي چي مي خواهي؟
محمد جواد گفت: بي زحمت بيا كمك كن ريش هايم را بزنم. آرم سپاه را هم از روي لباسم بكن.
عليپور در حالي كه اشك در چشم هايش حلقه زده بود، قيچي كوچكي از جيب پيراهنش بيرون آورد و محمد جواد با دست بي رمقش، ورق هايي را از داخل جيب پيراهنش در آورد به او داد و گفت: اين اطلاعت دست شما باشد... اگر برگشتيد كه بدهيد به بچه ها وگرنه، خودتان يك جوري از بين ببريدشان.
امدادگر ورق ها را گرفت و در جيب شلوارش گذاشت. محمد جواد گفت: من را بگذاريد و برويد. الان تانك هايشان مي رسند.
عليپور با بغض گفت: حاجي، ما حاضريم بميريم ولي بدون شما برنمي گرديم.
محمد جواد بي رمق گفت: من زنده نمي مانم ولي شما مي توانيد برگرديد. من را بگذاريد زمين. به حرف فرمانده‌تان گوش بدهيد.
چهار نفر، به هم نگاه كردند. تانك ها فاصله كمي داشتند و با سرعت جلو مي آمدند. محمد جواد را روي زمين گذاشتند. پيشاني اش را بوسيدند و به عقب برگشتند و كمي عقب تر در محاصره تانك هاي دشمن، مجبور به تسليم شدند. محمد جواد، پس از چند دقيقه، در كنار رود دجله به آرزويش رسيد.

http://mofidnews.com/index.php?page=desc.php&id=62&tab=shohada