شهيد سيد مجتبي علمدار
راستي بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برايت و بعد از آن با صداي بلند روبهروي عكس تو ايستادن و خواندن؛ انگار آدم سبك ميشود.
مادر ميگويد: «بابا خيلي مهربان بود، اما خدا از او مهربانتر است».
شهيد سيد مجتبي علمدار، 11دي ماه 1345 در شهرستان ساري متولد شد. ايشان در سن 17 سالگي به عضويت بسيج درآمد و در اواخر سال 1362 به كردستان رفت.
سيد مجتبي براي اولين بار در عمليات كربلاي يك شركت كرد و مدتي پس از آن وارد گردان مسلمبن عقيل در لشكر 25 كربلا شد و تا پايان جنگ در آنجا ماند.
او در عمليات كربلاي 4 و 5 نيز حضور داشت، در كربلاي 8 مجروح شد و مدتي بعد به جبهه بازگشت و در عمليات كربلاي 10 در جبهه شمالي محور سليمانيه - ماووت شركت نمود.
سيد مجتبي علمدار در سال 1366 مسئوليت فرماندهي گروهان سلمان از گردان مسلمبن عقيل - از گردانهاي خطشكن لشكر 25 كربلا - را بهعهده گرفت و در عمليات والفجر10 نقشآفريني مؤثري داشت.
شهيد علمدار در سه راهي خرمال، سيد صادق، دوجيله در منطقه كردستان عراق رشادتهاي فراواني را ازخود نشان داد و از ناحيه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بهشدت مجروح شد. سيد مجتبي در ديماه 1364، در عمليات والفجر 8، به شدت شيميايي شد.
شهيد علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عمليات لشكر 25 كربلا در ساري مشغول خدمت شد و علاوه بر اين مسئوليت در واحد تربيت بدني لشكر بهعنوان عضو اصلي هيأت رهروان حضرت امام(ره) هم انتخاب شد.
حاج سيد مجتبي علمدار كه مداح اهل بيت عليهم السّلام هم بود سرانجام در اوايل دي سال 1375 به دليل جراحت شيميايي روانه بيمارستان شد و بعد از يك هفته بيهوشي كامل هنگام اذان مغرب روز 11 دي به شهادت رسيد.
آنچه پيشِرو داريد نامه دختر شهيد سيد مجتبي علمدار به پدرش است:
بابا مجتبي سلام
اميدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. يادش بخير! آن روزها كه مهد كودك بودم و موقع ظهر به دنبالم مي آمدي، هميشه خبر آمدنت را خانم مربيام به من ميرساند:
«سيده زهرا علمدار! بيا بابات آمده دنبالت!».
و تو در كنار راهپله مهد كودك مينشستي و لحظهاي بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفيدم را به تو ميدادم و با حوصلهاي بهيادماندني آن را بر سرم ميگذاشتي و بعد بند كفشهايم را ميبستي و در آخر، دست در دستان هم بهسوي خانه ميآمديم و با مامان سر سفره ناهار مينشستيم و چه بامزه بود.
راستي بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برايت و بعد از آن با صداي بلند روبهروي عكس تو ايستادن و خواندن؛ انگار آدم سبك ميشود.
مادر ميگويد: «بابا خيلي مهربان بود، اما خدا از او مهربانتر است».
و من ميخواهم بعد از اين نامهاي براي خدا بنويسم و به او بگويم كه ميخواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نكنم. اگر موفق شوم به همه بچهها خواهم گفت كه با خدا دوست باشند و فقط با او درددل كنند.
مادربزرگ ميگويد: هرچه ميخواهي، از خدا بخواه! و من از خدا ميخواهم كه پدر مردم ايران حضرت آيتالله خامنهاي را تا انقلاب مهدي(عج) محافظت فرمايد و دستان پرمهر پدرانهاش هميشه بر سرِ ما فرزندان شهدا مستدام باشد، انشاءالله.
خدانگهدار!
دخترت سيده زهرا.
|