نسخه چاپی

سایت تحلیلی و اطلاع رسانی مفید نیوز
سنگینی چشمانم حکایت از نیامدنت دارد آقا
روایت خون


یک عمر در خواب به سر میبرم،خوابی شیرین که حیف از آن دارم خراب شود. دوست ندارم خوابم را برهم زنم!! هراز گاهی چشمهایم را به سختی باز میکنم و نگاهی به آسمان می اندازم، تا چشمم به سیاهی آسمان می افتد خواب را ترجیح میدهم و میگویم زود است آفتاب هنوز پشت ابر یا کوه یا….!!!!!!!!

بگذار بخوابیم. زود است برای بیداری!!! هروقت آمد ،صدای آمدنش را میشنوم ،هرچند شاید مزاحم خوابم شود. اگر در این اطراف کسی بیدار است بگوید آهسته بیا که خوابم نپرد و بدخواب نشوم!!!

سالهاست که این گونه ام:خفته در فکر و خیال و توهم ومال و زندگی بدون تو!!

یادم رفته باید منتظر باشم!! دیگر بیداری را به فراموشی سپرده ام. چنین وا‍ژه ایی در واژگان دلم گمشده است و چشمانم پراز خواب شده!! دوباره اصلا عادت کرده ام به خواب و فراموشی!  دعاهایی که برای آمدنت خوانده ام همه اش لالایی برای خوابیدن خودم بود نه برای تو آقا.صدایی از دور به گوشم می رسد. چه صدای آشنایی ،جمله اش آشناست هل …!!؟ هل من…!!!؟ درست نمیشنوم، چه میگوید انگار خواب میبینم ولی بیدارهم که باشم چه فایده نمیفهمم چه میگوید،اصلا شاید با من نباشد، خیالی نیست خواب واجبتر است.صدا را چه میخواهی!! بهتر است به نجوای  درونم گوش کنم که میگوید بخواب،چشمهایت را بر هم بگذار تا طعم و لذت زندگی را بچشی!!

 

سالهاست که خوابم!!

خواب از نخواستنت!!

خواب از ندیدنت!!!

خواب از نشنیدن صدایت!!

چشمهایم حکایتی از نیامدنت دارد چرا که حکایت از ندیدنت میکند!!

گوشهایم به ندای هل من ناصر چشمهایم لبیک گفته و حکایت از نشنیدن صدایت دارند و دیگر پذیرای شنیدن صدای حق را ندارند.

زبانم امیدش به چشمها و گوشهایم است و لال از گفتن حکایتی که سالها در سینه خفته است!!!

دیگر باران نمی بارد تا سیاهی چشمهایم را بشوراند و دیدگانم را به سوی آسمان باز کند.سالهاست که طراوت  دلم خشکیده است و جای خود را به نفسم داده است تا روزگار باقی مانده را به خوبی و خوشی و به دور از غم و غصه سرکند و فارغ از اینکه کسی در این نزدیکی ها یارو یاوری میطلبد!!زبانم همچون کویری که سالها رنگ باران ندیده است خشک و ترک خورده است!! اشکی دیگر در کار ندارم همه ی امیدم به باران است که بیاید. شنیده ام باران که می آید تو میآیی و دریغ از یک قطره آب حیات!! آقا جان سنگینی چشمهایم حکایت از نیامدنت دارد. نیا که اینجا چشمهای زیادی سنگینی میکند. نیا که دلی در کار نیست که چشمی را تر کند. گوشمان از آرزوها پرشده است. دیگر ندای هل من ناصرت را نمیشنویم!! نیا که دیگر جایی برای ما ،برای خوابیدن، برای عشق و صفا و… نخواهد بود. بگذار زندگیمان را بکنیم.

قلمم هم خوابش می اید دیگر نای نوشتن ندارد!! اوهم وفایی در کارش نیست. آنقدر بی معرفت شده است که دیگر برای ظهورت، قلم نمیزند.او هم به فکر خودش است.آقا جان معنای انتظار را به فراموشی سپرده اییم برای چه میخواهی بیایی. شهرمان ،آسمانش آنقدر سیاه شده است که اگر ابری هم در کار نباشد افتاب را نخواهیم دید.اصلا آقا اینجا هیچ کس به فکرشمانیست!! آمدنت برایمان ضرر دارد چرا که هنوز جایگاهی در دلمان نداری!! هنوز آمدنت را در آرزوهایمان قرار نداده ایم!! آخرش میدانم که این تو هستی که برای ما دعا میکنی نه ما برای تو!!

آقا جان التماس دعا!!!!!!!!!!!!!

———————————

پ.ن: میدانم با نوشتن این جملات هنوز آن دینی را که باید بجا بیاورم را نیاورده ام ولی آقا چرا دروغ بگویم بلد نیستم از خدا ظهورت را بخواهم تو یادم بده آقا!!!

اللهم عجل لولیک الفرج

http://revayatkhoon.bloghaa.com

http://mofidnews.com/index.php?page=desc.php&id=579&tab=weblog