نسخه چاپی

سایت تحلیلی و اطلاع رسانی مفید نیوز
بخش‌های خواندنی کتاب طنز «مخزن الاشرار»


تاریخ: ۲۸ اسفند ۱۳۹۴

مجله مهر - احسان سالمی: در آخرین روزهای سال، یکی از بهترین کارهایی که می‌توان با آن از تلف شدن وقت جلوگیری کرد، مطالعه کتاب است، مخصوصا اگر آن کتاب، از جنس طنزهایی شیرین باشد که در قالب شعر بیان شده باشد.

«مخزن الاشرار» از جمله گزینه‌های خوب برای این روزها محسوب می‌شود که دکتر عباس احمدی آن را سروده است. مجموعه‌ای شامل چهل قطعه شعر در غالب‌های گوناگون همچون غزل، مثنوی، قصیده، شعر آزاد، رباعی و دوبیتی طنز که هر کدام از آن‌ها پیش از این به صورت مستقل در جشنواره‌های ادبی برگزیده شده‌اند و حالا همه در یک کتاب گردآوری شدند.

موضوع اصلی اکثر اشعار این کتاب نقد مسائل اجتماعی است که در آن سعی شده تا با نگاهی هدفدار به سوژه‌های اجتماعی، به بررسی آن‌ها با زبان شیرین طنز پرداخته شود و درواقع آثار این کتاب اینطور نیست که شاعر از هیچ به شعر رسیده باشد و در پشت هر اثر یک دغدغه یا سوژه‌ای قرار گرفته است.  
برای نمونه موضوعاتی چون مشکلات شهرنشینی به ویژه در تهران، بیکاری جوانان، گسترش استفاده از شبکه‌های ماهواره‌ای بیگانه و... برخی از معضلات اجتماعی هستند که شاعر به نقد آن‌ها پرداخته است. در کنار آن به نقد برخی از مسائل سیاسی روز همچون ترور دانشمندان هسته‌ای، تهدیدهای آمریکا و گسترش داعش نیز پرداخته است.

یکی دیگر از نکات جالب توجه در ارتباط با این کتاب، نام آن است که بر اساس «مخزن الاسرار»، اثر شناخته شده نظامی انتخاب شده است و انتخاب نام «مخزن الاشرار» برای این اثر باعث ایجاد یک فاصله گذاری ذهنی در مخاطبان آن می‌شود. البته این نام متعلق به یکی از اشعار کتاب نیز هست.

اما بدون شک آنچه موجب شده تا سومین مجموعه شعر طنز عباس احمدی بیش از پیش مورد توجه قرار بگیرد، نزدیکی کتاب به زبان معیار است که باعث شده تا ارتباط مخاطبان به ویژه نسل جوان با این اثر بیشتر شود.

آثار قبلی این شاعر جوان کشورمان بیشتر درباره فضای دانشگاه و موضوعات و مسائل دانشجویی بود که با نام‌های «مثنوی دانشجویی» و «دانشگاه نامه» منتشر شده است و سومین اثر او نیز که مجموعه از نقیضه‌های طنازانه بر اشعار شاعران سرشناس کشورمان است، توسط انتشارات سوره مهر و با قیمت ۶هزار تومان روانه بازار نشر شده است.

با هم بخش‌هایی از این مجموعه شعر را می‌خوانیم:

پرده اول: ای دیو قشنگ پای در بند
وصلت ما

(خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
من که خودراضی به این خلقت نبودم، زور بود
«میرزاده عشقی»)

وصلت ما از ازل یک وصلت ناجور بود
من که خود راضی به این وصلت نبودم، زور بود

درس و دانشگاه بالکل بی‌بخارم کرده بود
بس که بودم سر بزیر و در غذا کافور بود

بر تن من رخت دامادی پدر با زور کرد
گفت باید زن بگیری تو وَ این دستور بود

چند باری خواستگاری رفته بودم، بد نبود
میوه می‌خوردیم و کلاً سور و ساتم جور بود

این یکی گیسو کمند و آن یکی بینی بلند
این یکی چشم آبی و آن دیگری موبور بود

خانواده گرچه یک اصل مهم در زندگی است
انتخاب اول باباش مرده‌شور بود

کِیس خوبی بود شخصاً، صورتاً، فهماً، فقط
هشت‌صد تا سکه مهر خانم مزبور بود

با خودم گفتم که کی داده... گرفته، بی‌خیال
حیف از شانس بدم دامادشان مامور بود!

این غزل را داخل زندان سرودم یک نفس
شاهدم ناصر سه کلّه با کَرم وافور بود...

گرچه زن کلاً وجودش مایه درد و بلاست
می‌گرفتم یک زن دیگر اگر مقدور بود

قصیده دماوندیه
(با اجازه از ملک‌الشعرای بهار)

ای کوه شبیه کلّه قند
ای گنبد گیتی ای دماوند

از یخ به سرت یکی فریزر
از نوع گران و اصل و آکبند

یخچال بزرگ سایدبای‌ساید
در محضرتان کمینه کلمند

از آتشت آب گشته قطبین
یخ می‌زند از دمَت گرینلند

عکس تو به پشت هر هزاری است
پولی و خورند بر تو سوگند

ضحّاک اگر چه در تو حبس است
چون مفت نشسته، هست خرسند!

چندی است رخ تو را ندیدم
ای دیو قشنگ پای در بند

وقتی که روند خانواده
از بهر صفا به سمت دربند

طفلان به غلط به کوه توچال
گویند: ببین بابا دماوند!

از برکت گازوئیل و بنزین
بر روی تو برقع است و روبند

از غلظت دودها نشد کم
یارانه اگر چه شد هدفمند!

در پای تو هست پایتختی
کآلوده ورا سزاست پسوند

فرسوده در اوست خیل خودرو
افزون ز دو صد هزار فروند

ذرات معلق و خاک
بر قامت او چنان کمربند

مردانش همه به جنگ اعصاب
بر روی زنان نمانده لبخند

شُش‌ها همه غرق در منوکسید
رگ‌ها شریان اوره و قند

اعصاب تمام عابران، خُرد
اخلاق عموم شوفران، گَند

گردیده جهنمی ترافیک
بی‌ربط نگفته ایرج این پند:

«درهای بهشت بسته می‌شد
مردم همه می‌جهنمیدند»

با این همه غصه باز تهران
دل از تو چرا نمی‌توان کند؟

پرده دوم: با همگان به سر شود!
قلم به دست

(بی‌همگان به سر شود، بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
«مولانا»)

با همگان به سر شود، با تو به سر نمی‌شود
باعث درد سر شود، با تو به سر نمی‌شود

 با تو اگر به سر شدی، کی شکم این قدر شدی
کی همه خلق، خَر شدی با تو به سر نمی‌شود

آفت باغ من تویی، درد چماق من تویی
موی دماغ من تویی، با تو به سر نمی‌شود

هان تو مبین که ساده‌ام رشوه زیاد داده‌ام
سرور و آق زاده‌ام، با تو به سر نمی‌شود

بی‌تو جزایری شوم، تاجر ماهری شوم
مومن ظاهری شوم، با تو به سر نمی‌شود

 پارتی و نفت و چاه پَر، قاضی دادگاه پر
از سرتان کلاه پَر، با تو به سر نمی‌شود

گاه هوای ری کنم گه هوس دبی کنم
خدمت خلق کی کنم، با تو به سر نمی‌شود

با تو نه پُرخوری خوش است با تو نه کُرکُری خوش است
با تو همین طوری خوش است، با تو به سر نمی‌شود

معترض رانت مشو، مانع پور سانت مشو
فلسفه کانت مشو، با تو به سر نمی‌شود

دست گرفته‌ای قلم تا بکنی مرا عدم
پای تو را کُنم قلم، با تو به سر نمی‌شود

بهاریه
(نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
«حافظ»)

نو بهار است در آن کوش که شاغل باشی
نه که لیسانس بگیری و همش وِل باشی

من نگویم که کنون با که بگرد و چه بِکش
پسرم از تو بعید است که عاقل باشی!

اغنیا اصل کباب و فقرا بوی کباب
صرفه آن است که در فکر فلافل باشی

چون نبوده پدرت شخص شخیصی، بالتّبع
قست این است که در رتبه نازل باشی

طرح امنیت نگذاشت شوی سرگرم و
لااقل قاطی اوباش و اراذل باشی!

کاش می‌شد بروی بار دگر سربازی
توی خدمت عقب کسب فضائل باشی

چند سالی تو بگردی پی بابا ننه‌ات
گاه چون هاچ و حنا، گاه خود نِل باشی

نشنونم اینکه پیِ جنس مخالف رفتی
یا که بر جنس موافق متمایل باشی!

دخترم قحط رجال است بترس از ترشی!
سعی کن صاحب سرمایه و خوشگل باشی

زشتی‌ات گر ژنتیکی‌ست مخور غم، باید
شاهد معجزه پَن‌کک و ریمل باشی

آن‌قدر عشوه بریزی و بمالی تا که
همه‌جا تابلو و نقل محافل باشی

بنشین بر لب جو، منتظر یارانه
بلکه با طرح تحول، متحول باشی

روزگاران غریبی است، همه گرگ شدند
نکند تکّه جامانده‌ی پازل باشی

پرده سوم: خوشا تهران و وضع بی‌مثالش!

مترو
(تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
«حافظ»)

تنت به متروی تهران نیازمند مباد
وجود مُردنی‌ات خسته از گزند مباد

به ترمزی تو وِلو روی ده نفر بشوی
اگر که دستِ تو بر میله‌هاش بند مباد

به کوپه‌هاش روان صد گدا و دستفروش
که در خیابان این قدر مستمند مباد

ز چارسوی مخالف تو را همی بکشند
بِپا عزیز که قدّت درازمند مباد!

به پنج ضلعِ! سر تو اگر فشار آرند
دعا بکن که چو مخروطِ کلّه قند مباد

مشو مبادی آداب، در که باز شود
تو جهت به زن و طفل و سالمند مباد

به فتح صندلیِ آن اگر شدی نائل
لبت بدون پرستیژ و نیشخند مباد

به جیب‌هات برَد دست و خالی آید باز
که رزق و روزی این دزد بدپسند مباد

یکی دو ثانیه تاخیرِ آن، خدا نکناد
به کارِ مترو خرابی داداش- مَخند!- مباد

مقابلش چو مُنو ریل را عَلم کردند
اگر چه روی زمین است، سربلند مباد!

خطا به بنده بگیر و مگیر بر حافظ
که شعر اوست وزین، مثل من چرند مباد

تهران
(با عرض معذرت از خواجه شیراز و تا حدّی باباطاهر عریان)

خوشا تهران و وضع بی‌مثالش
خداوندا نگهدار از زُباله‌ش!

خوشا آنان که تهران شهرشان بی
هر آن کو بچه تهران، خوش به حالش

به تهران آی، اما هیچ آدرس
مپرس از مردمان خوش خیالش

دل آدم وَرم بنماید از غم
به محض اینکه بیند ترمینالش

نمی‌دانم چرا اصلاً جنوبش
تناسب می‌ندارد با شمالش

میان عبدل‌آباد و دزاشیب
بود تبعیض تا حدّ جدالش

نه دامادی است زیبا، میرداماد
نه اهل شعر می‌باشد وصالش

نه فردوسی‌ش حالِ قصه دارد
نه بنویسد ز اورازان جلالش

CO یار شُشِ شیخ و شباب است
چه خواهد کرد در خون، انحلالش

مراعات النّظیر دود با مرگ
پارادوکسِ لجن‌زار زلالش!

فضای سبزش اکنون زردِ زرد است
نمانده چیزی از باغات کالش

نه تنها توت‌های شصت ساله
در آوردند از ریشه نهالش

سپیدار و چنار و بید مجنون
زبان گنجشک و سروِ اعتدالش

نموده خشک، باغ و کَرده تقسیم
سپس انداخته پشت قبالش

ببین هر بچه‌ای ماشین خریده
کف پا بر ندارد از پدالش

خورانَد باک را بنزین مفت و
بود چون شیر مامانش حلالش

زمانی صحبت از تغییر مرکز
شد، اما می‌ندادند انتقالش

روی در پارک اما می‌نمایی
فرار از عطر خوشبوی مَبالش!

سوار مترو هر کس شد بداند
نمانَد دنده و فک و طحالش

شده فدراسیون بوکس و کشتی!
زهی شورای شهر و این رجالش

تماماً عیب مِی‌گفتی برادر
کمی هم ذکر کن حُسن خصالش

نُه شب سطل در دست‌اند این قوم
زمان‌بندی است حتی آشغالش!

ز بس فناوری بالاست آن‌جا
که حتی چای می‌سازد تفالش!

دل و دین می‌برد با یک کرشمه
ضعیفه بانوی صاحب جمالش

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
خصوصاً دیدگان سُرمه‌مالش

عمل کرده است و گشته مثل آلو
همان بینیّ فی السّابق بَلالش!

جوان آنجا نمی‌بینی تو بیکار
کراک واکس باشد اشتغالش

به دست او اگر دست نگاری است
مکن شک که بوَد دست عیالش!

چو فردا نامه‌خوانان نامه خوانند
دهند از چند فاکتور مَرمدالش

یکی از جنبه طرح ترافیک
یکی هم زوج و فرد و قیل و قالش

هر آن کو فهم این اشعار ننمود
نباشد وصل، سیم اتصالش

... چرا حافظ که می‎ترسیدی از شهر
فریبت داد رنگ و خط و خالش

پرده چهارم: شغل این کمترین، مسلمانی است!

کار هست!

هی مگویید ای جوانان جُعلّق: کار نیست
کار هست اما برای مردم بیکار نیست!

آن مدیر چند شغله زحمتش را می‌کشد
پس مشو پاپیچ کار و فکر کن انگار نیست

راز الافی ز مسئولی وزین، جویا شدم
گفت: این جز فتنه عّمال استکبار نیست

گفت: شغلت چیست؟ بی‌خود هی چرا نق می‌زنی؟
گفتمش غیر از فروش تخمه و سیگار نیست

گفت: داری شغل والایی خدا را شکر کن
مثل سعدی در نظامیّه تو را ادرار نیست

وضع ما در شغل از خیلی ممالک بهتر است
تو برو تا گینه، می‌بینی همین مقدار نیست

هر کسی بیکار باشد، عارف و آزاده است
نزد سالک، شاغل و بیکار، خود معیار نیست

نیم ساعت کار هم یک شغل می‌گردد حساب
اشتغال آقا نماز جعفر طیار نیست

گفتمش: بر طبق آمارت تماماً شاغلیم
گفت: البته، نمی‌خواهی برو اجبار نیست

دیدم انگاری سرم را شیره می‌مالد به حرف
ظاهراً بیکار بودن زشت و ناهنجار نیست

گفتمش: از سر کلاهم را چرا برداشتی؟
«گفت در سر عقل باید بی‌کلاهی عار نیست»!

شغل

اسوه حجب و پاکدامنی است
چهره‌اش مثل لامپ، نورانی است

سند ارتباط او با حق
یک عدد حفره روی پیشانی است!

معتقد بر عوالم باقی
متنفر ز عالم فانی است

یک نفر گفته بود بابایی است
من ولی دیده‌ام که مامانی است

وارث بی‌بدیل بیت‌المال
صاحب چند برج و کمپانی است

چاکرات برادران غیور
مخلص خواهران ایمانی است!

گفتمانش همیشه وحیانی
دکترینش هماره عقلانی است

گر چه لیسانس هم ندارد وی
دکترای علوم انسانی است

عِرق تولید داخلی دارد
هر سه تا خانمش هم ایرانی است!

فک او آهن است و تیرآهن
فلذا شهره در سخنرانی است

گاه یک چفیه روی گردن اوست
گاه دستش کلید روحانی است

گاهی اوقات شرق می‌خواند
گاهی از عاشقان کیهانی است

در مجالس به دور او غوغاست
در محافل کنار او جا نیست!

در عیان خواجه حافظ شیراز
در خفا یک عبید زاکانی است

هر کجا مجلسی است او هم هست
هر کجا هیئتی است او بانی است

شعر هم گَه گدار می‌سازد
گر چه بی‌مغز و بند بتنبانی است

در عیان پاک و در خفا البت
اهل آن کار کافتد و دانی است

گوشی خارجی‌ش سرشار از
اس‌ام‌اس‌های چاله میدانی است

قهوه وی همیشه پر شِکر است
چایی او همیشه لیوانی است

تحفه‌هایش نظنزی و اصل است
هدیه‌هایش قشنگ و تهرانی است!

هر کسی انتقاد از بکند
آخر کار او پشیمانی است

هست یک پای او میان دُبی
پای دیگر درون رومانی است

منتفع از عواقب تحریم
متنعّم ز وضع بحرانی است

روزی از روزهای پاییزی
دیدمش محو صرف بریانی است

گفتمش ای خلاصه خوبی
که تو را فعل و گفت، عرفانی است

چیست شغل شریفتان؟ فرمود:
«شغل این کمترین، مسلمانی است!»

http://mofidnews.com/index.php?page=desc.php&id=13669&tab=rooz