یقین داشتم که رفتنی است اما وقتی برای خداحافظی زنگ زد گمان نمیکردم روزهای آخرش باشد. شاید هم دلم نمیخواست روزهای آخرش باشد. فردای رفتنش در صفحه فیس بوکم نوشتم: باز هم رفت سوریه که بجنگد. دفعه قبل که برگشته بود پرچم القاعده را از یکی از مقرهاشان کنده بود با خودش آورده بود! خدایا! ریشه القاعده را بدست این شیر بچههای جیش الخمینی (ره) از بیخ بنیان کن بنما! «…و خلاف آنچه بسیاری میپندارند آخرین مقاتله ما به مثابه سپاه عدالت نه با دموکراسی غربی که با اسلام آمریکایی است که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپاتر است.» (شهید سید مرتضی آوینی)
حالا اینهم چند یادداشت کوتاه که بعد از شهادتش، در روزهای اخیر در فیس بوک برای محمودرضا منتشر کردهام و ان شاء الله انتشارشان ادامه دارد. اینها را در پاسخ به اصرار دوستان برای انتشار مطالب و خاطرات محمودرضا اینجا درج میکنم
یک: انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفتهام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمدهاند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یکبار گفت من یک چیزی فهمیدام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بودهاند.
دو: هیچوقت «التماس دعا» نمیگفت، هیچوقت «قبول باشه» نمیگفت، میدانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائیکه میتوانست آدم را میپیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معاملهای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت!
سه: شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یکساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیریها که تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیریها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت. از اینکه در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینب (س) را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود. قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد. آنرا از وقتی که رفت زدهام روی دیوار. رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا – لبیک یا زینب»
چهار: درون خودش کلنجاری داشت با خودش. برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرفهایش، میزد بیرون. هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن، حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند. آن اوایل، یکبار که از معرکه برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آنجا در نقطهای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش. بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید. این بار که میرفت به کسی گفته بود «ایندفعه از کوثر بریدم».
پنج: وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا گرفته با او دفن شود. جا خوردم. نمیدانستم از آقا چفیه گرفته. رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند. مانده بودم با پیکرش چه بگویم. همیشه در ارادت به آقا (زید عزه) خودم را بالاتر از او میدانستم. چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام در این چند وقت. یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمیکنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتادهایم.
شش: شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد. روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور دو شب متوالی را نمیخوابد یا خوابش از دو – سه ساعت بیشتر تجاوز نمیکند. تماسهای کاریش شبها گاهی تا ۲ صبح طول می کشید و از صبح خیلی زود هم شروع به زنگ زدن به نفرات مختلف برای هماهنگی کارهای آنروز میکرد. چشمهای همیشه سرخ و تن همیشه خستهاش بارزترین خصوصیتش بود. دفعه قبل که بعد از شهادت شهید محمد حسین مرادی برگشته بود کمردرد شدیدی داشت و نمیتوانست رانندگی کند. میگفت آنطرف برای این کمردرد رفتم دکتر، مسکنی زد که گفت این فیل را از پا میاندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. با همین کمردرد هم سفر آخر را رفت. روزی هم که شهید شد، از دو شب قبل بیدار بود. توی اتاقش پوستری از حاج همت روی کمد لباسهایش زده بود که این جمله حاج همت روی آن به چشم میخورد: «با خدای خود پیمان بستهام که در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم» و از این لحاظ به حاج همت اقتدا کرده بود.
هفت: اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم میخواند. در سه – چهار سال گذشته هر وقت فرصتی میکرد میرفت کتابفروشیهای انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز میکرد و با یک بغل کتاب جدید بر میگشت. پای مرا هم به این فروشگاه محمودرضا باز کرد. اخیرا مطالعاتش را روی بیداری اسلامی متمرکز کرده بود. اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر میرفتیم، من سر بحث را باز میکردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها میرفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه. اما اظهار نظرهای سیاسیاش مثل تحلیلهای ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرفهای کلیشهای اهالی سیاست نبود. اعتقادی به بحثهای تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و میگفت اینها حرفهای رسانهای هستند و واقعیتی که در آنجا میگذرد غیر از این حرفهاست. هر چند تحلیلهای مطبوعاتی را میخواند و به من هم خواندن تحلیلهای سعد الله زارعی، مهدی محمدی – و چند تای دیگر را که الان یادم نیست – توصیه میکرد ولی بیشترین استناد را به سخنرانیهای آقا میکرد و در آخر هم نظر خودش را میگفت. جهت همه حرفهایی که در مورد بیداری اسلامی میزد بی استثناء در نسبت با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و فرج آنحضرت بود. یکبار گفت: «بنظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر میدارد تا مسیر باز شود» این را که میگفت انگشتهایش را به حالتی که انگار میخواهد یک چیزی را با ضربه انگشت وسطش شوت کند در آورد و ضربهای به روی فرمان ماشین زد. بعنوان کسی که ساعتها به حرفهایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین میگویم که حکومت جهانی امام عصر (عج) و مبارزه مسلمانان برای آن، اصلیترین آرمانش بود.
هشت: اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمیشود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد رفته بود دوباره اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا میخواهد برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعههای قبل زنگ زد گفت که دارد میرود. لحن آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر میگردی؟ بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله. همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما ایندفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت…
نه (خاطرهای از یکی از همرزمان محمودرضا که «خبرگزاری تسنیم» آنرا منتشر کرده است): اولین بار محمودرضا را اواخر تابستان در حوالی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) دیدم و با او آشنا شدم. رفتار و کردار او را که مشاهده میکردم مرا به فکر واداشت که چگونه او و دوستان جوانش بعد از گذشت نزدیک سه دهه از سالهای دفاع مقدس و عصر امام خمینی(ره)، همانند خط شکنان عملیاتهای فتح سوسنگرد و خرمشهر با ایمان و انگیزه قوی و شجاعت وصف ناشدنی در حمایت از اسلام و انقلاب اسلامی و دفاع از حریم اهلبیت (ع) مردانه ایستاده و مرگ را به بازیچه گرفتهاند. محرم در راه بود، قرار شده بود که با عملیاتهایی، اطراف حرم بیبی (سلام الله علیها) از اشغال دشمنان اسلام پاکسازی شده تا مردم، محرم امسال بتوانند به راحتی و در امنیت کامل، در ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عزاداری نمایند. محمودرضا نیز مانند بقیه برای شروع عملیات لحظه شماری میکرد. خیلی خوشحال به نظر میرسید. با شادی فوقالعادهای از حضورش بر بالای گلدستههای حرم جهت شناسایی دشمن تعریف میکرد و عکسهای نابی که از حرم مطهر و گنبد و بارگاه حضرت زینب(س) برای خود تهیه کرده بود. یادم میآید در مرحله سوم عملیات آزادسازی مناطق غرب حرم مطهر عملیات تا شب ادامه پیدا کرد، مدافعین حرم با مشکل کمبود نیرو برای ادامه عملیات مواجه شده بودند، محمودرضا به آنها گفته بود: من به همراه پنج نفر دیگر داوطلبان حاضرم کار دفاع از منطقه همجوار نیروها را تا صبح بهعهده بگیرم تا امنیت منطقه جدید متصرفی، تأمین شده و عملیات متوقف نشود. این در حالی بود که محمودرضا و همرزمان عراقیاش از صبح مشغول عملیات و بسیار خسته بودند. کاری بود که باور قبول انجام آن ناشدنی بود. فرمانده منطقه از این پیشنهاد بسیار تعجب کرد و با حالتی خاص گفت: مگر میشود؟! مترجم به او گفت: حسین ایرانی است! یعنی اینکه ایرانیها با بقیه فرق داشته و شجاعت فوقالعادهای دارند. فرمانده عرب سرش را بهعلامت رضایت تکان داد و گفته او را تصدیق نمود. وقتی به آن شهید خیره میشدید و رفتارش را زیر نظر میگرفتید، روحیه و شجاعت بچههای خط شکن عملیات کربلای ۵ را در او میدیدید، همیشه خندان بود و تبسم به چهره داشت. احترام خاصی به همرزمانش بخصوص پیشکسوتان میگذاشت. این اواخر بهطور مرتب او را میدیدم. پیگیری و تلاش بسیار جدیای برای شناسایی منطقه دشمن و آماده سازی منطقه جهت عملیات داشت. دلش میخواست زودتر عملیات شروع شود و اطراف حرم نورانی عقیله بنیهاشم، حضرت زینب (س) از لوث وجود حرامیان پاک شود، روز عملیات هم در خط او را به همراه شهید حسین مرادی دیدم. هر دو مثل همیشه خندان و پرنشاط و فعال بودند. با تعداد دیگری از رزمندگان داوطلب مدافع حرم مطهر از دیگر کشورها، روی زمین نشسته و مشغول صحبت و احتمالاً هماهنگیهای لازم برای ادامه عملیات بودند. درگیری با تروریستهای کافر به شدت ادامه داشت و آتش رزمندگان روی مواضع آنان باریدن گرفته بود. ساعتی بعد محمد حسین مرادی در حین درگیری با دشمن هدف تکتیرانداز دشمن واقع و به شدت مجروح شد. محمد حسین ۲ هفته بعد در جوار حرم مطهر امالمصائب، حضرت زینب (س) پر کشید و هم پرواز شهدا کنار ملائک جنت شد.
بعد از عاشورا به مرخصی آمده بود، تلفنی احوالش را پرسیدم، میگفت: بچههایی که مرخصی آمده بودند، اکثراً برای عملیات به سوریه برگشتند اما او چند روزی دیگر برمیگردد. انگار برای بار آخر و دیدن خانواده و کوثر، کودک معصوم شیرخوارش، آمده بود ولی برگشتنش طول کشیده بود، مثل اینکه میخواست همه را سیر ببیند و خداحافظی کند، آن وقت برود.
ده: شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد. علیرغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ ازجبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس میزنند، بعنوان برادر محمودرضا میگویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات و گفتنها و نوشتنها و مستندها بود. دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکسهایش سراغش میرفت. اولین ریشههای علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود. همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعهای از خاطراتشان را گردآوری کرد. کتابخانهای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در ده سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه بچههای بسیج به یاد و نام و عکسهای سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت. این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من میپرسید فلان کتاب را خواندهای؟ و اگر میگفتم نه، نمیگفت بخوان؛ میخرید و هدیه میکرد و میگفت بخوان. یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد. بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر میشد. چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم میآیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود. قبل اربعین میگفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من میبرمت کربلا. به من هم گفت بیا این سفر را برویم. حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد.
یازده: با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعههای لبنان مطیعترند ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند. گفتم شیعههای ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعهها. این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم. موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد!
دوازده: بعد از شهادتش دو جا عمیقا در مقابلش بیچاره شدم. بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازهاش رفتم و او را در لباس رزم – که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکشها پاره پاره بود – دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دستهای مردم بالا رفت. فکرش را نمیکردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دستهای مردم همه ابهتم (!) را بشکند. دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر میرفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلیها را خجالت زده کرد». نپرسیدم چرا اینطور میگوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتا مرا خجالت زده کرده…
سیزده: یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای تکفیریها گرفته بود نشانم داد. توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان میداد. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده. گفتم به چی میخندی؟ گفت تکفیریها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت میترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به اینطرف و آنطرف میدوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد. با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش یکی از تکفیریهای مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علویها و سوریهایی کرد که با آنها میجنگند. همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!
چهارده: یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچههای بسیج میآیند برای یک دوره دو روزه آموزشی، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا. آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من. در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم. تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد. قبل از میدان تیر رفتن گفت: «ده تا تیر به هر نفر میدهیم. سعی کنید استفاده کنید از این فرصت. استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون نیت نباشید؛ بنابراین نیت کنید و بزنید.» در میدان تیر حالش این بود. حکما در جبههای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شدهاند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…
پانزده: اهلبیتی بود و اصلا از همان اول مال اهلبیت (ع) بود. در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ – از اینهایی که با مجوز ارشاد منتشر میشدند – گرفته بود و توی خانه گاهی گوش میداد. آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت میگذاشتم و به تبعش کاست تلاوتهای قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش میدادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمیکردم! یکبار گفتم اینها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم. هر چه اصرار میکردم اینها را در خانه گوش ندهد میگفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد. اما یکروز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمیدانم چه بلایی سرشان آورد. یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که میگفتی اینها از ارشاد مجوز گرفتهاند و مجازند…؟ گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟!!! شانزده سال داشت آن موقع.
شانزده: رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم میشد؛ یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطهای که به لحاظ بسیجی بودنش بین ما برقرار بود و رابطهای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگتر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود. از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمیتوانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا میکردم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار میگذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت، هیچوقت با من شوخی نکرد. یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… ادبش چیزی بود برای خودش. این اواخر وقتی معانقه میکردیم، شانهام را میبوسید. آب میشدم از این حرکتش.
هفده: تهران که بود، با ماشین خیلی اینطرف و آنطرف میرفت. بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد. همهاش هم تماسهای کاری. چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد. گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست. با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی. من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند. لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم. توی سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست. یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم؟!»
هجده: همه جا را سپردم دنبال وصیتنامهاش گشتند. حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامهای در کار نیست انگار. تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامهای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کردم. اما دوباره محض اطمینان، چند روز پیش از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است». روی این پوستر که هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.»