صهيونيسم در ادبيات جهان- قسمت چهارم
فارس
ابشالوم " پدر سلامت " را بايد ادامه يا به مفهومي جلد دوم رمان " برخيز اي موسي " محسوب كرد. وقايع داستان از نظر زماني بين سالهاي 1910 - 1835 و از نظر مكاني هم در همان سرزمين يعني " جفرسن و اطراف رودخانه ميسيسيپي " اتفاق ميافتد.
دوره اول : " ابشالوم ، ابشالوم " از ويليام فالكنر ـ ترجمه : صالح حسيني ـ نشر نيلوفر ابشالوم ، ابشالوم " پدر سلامت " را بايد ادامه يا به مفهومي جلد دوم رمان " برخيز اي موسي " محسوب كرد. وقايع داستان از نظر زماني بين سالهاي 1910 - 1835 و از نظر مكاني هم در همان سرزمين يعني " جفرسن و اطراف رودخانه ميسيسيپي " اتفاق ميافتد. اسحاق مكازلين و گفته معروفش " وقتي در جنوب ملك به فروش رفت همه چيز و همه كس نفرين شدند. سياه و سفيدپوست همه قرباني شدند " حضوري محسوس دارد. و در صفحاتي از داستان در بزنگاههايي ديده ميشود. در داستان " برخيز اي موسي " اسحاق مكازلين در آستانه شروع فعاليت دولت تروريستهاي اسرائيلي با نقش معنويتگرا كنار ميرود تا به قول فالكنر ، موسايي برخيزد كه از ميان دستههاي تروريستي " استر " و " آرگون " زمام امور را در دست ميگيرد. در اين زمان كه به تاكيد آقاي صالح حسيني مترجم هر دو اثر ، پيچيدهترين اثر فالكنر است روايت تراژديك با چشمداشتي به اساطير يونان و همچنين با بكارگيري طنين كلمات خاص و تكرار سه بار يك كلمه به تأسي از آثار شكسپير پيرامون يك فرد عاصي به نام " تامس ساپتن " و خانوادهاش روي ميدهد. در پس زمينه اثر " ابشالوم " قرار دارد كه او فرزند حضرت داود است كه بر عليه حكومت پدر ميشورد. با موهاي زيباي بلندي كه دارد و نظرها را به خود جلب ميكند عرصه را بر پدر تنگ ميسازد. پدر يكبار او را عفو ميكند. اما ابشالوم بار ديگر با نيروهاي بيشتر سر به شورش برميدارد. حضرت داوود ، با لشگريان بسيارش براي جنگيدن با او عازم ميشود. خبر در هم شكننده به پدر ميرسد كه ابشالوم با آن موهاي بلندش هنگام عبور از ميان درختان گير كرده و كشته شده است. از آن پس نالههاي سوزان پدر ، كه سرنوشت وي را " پسركش ساخته است طنين مياندازد و ... در رستم و سهراب و در اساطير يونان نمونه تيپك اين شخصيتها وجود دارند. آنچه در تراژدي روي ميدهد امر محتومهاي است. زمين و زمان و هرچه در آن است دست به دست هم ميدهند تا سرنوشت اندوهبار به سرانجام برسد. حذف يكي از طرفين تراژدي در نهايت ، امري قطعي و تخطي ناپذير است. زيرا اداره امور در دست نيروهاي مافوق بشري است. تيپيك بودن شخصيتهاي تراژدي تكرار آنها را در برهههاي زماني مختلف يا در ميان اقوام مختلف ممكن ميسازد. آگاممنون اسطوره يوناني ميتواند در " كامس ساپتن " در آمريكاي قرن نوزدهم تجلي يابد. ساپتن در خانوادهاي پرجمعيت در منطقه ويرجناي غربي بدنيا آمده بود. از چهارده سالگي از خانواده جدا شده تا 20-19 سالگي تجاربي مختلف كسب كرده بود. با زني كه گفته ميشده از اسپانياييهاست ازدواج كرده از او پسري به نام " چارلز بون " پس انداخته بود. لحظهاي بعد از تولد چارلز بون ، ساپتن درمييابد رگهاي سياهپوستي در زن وجود دارد كه به پسرشان هم منتقل شده است. ساپتن با " يولاليا بون " در هائيتي ازدواج كرده بود. او تنها اولاد مزرعه دار فرانسوي تبار آن ديار بوده است كه ساپتن آواره با او ازدواج ميكند تا از داراييهايش بهرهمند باشد. ساپتن بعد از چند سال زندگي در هائيتي با بيست نفر برده در جفرسن پيدايش ميشود. صد جريپ زميني براي خود جدا ميكند. كاخي در آن بنا ميكند كه داراي سه طبقه بوده و اصطبل اسبها و انبار كاه و علوفه هم دارد. داستان در سال 1910 از قول پير دختري به نام ميس " رزاگولدفيلد " نقل ميشود كه " كونين كاپسن " نوهي نخستين دوست ياكنا پاتا و پايي تامس ساپتن و دوستش " شريولين مك كانن " هم در گفتگو با او شركت داشته هر كدام قسمتهايي از سرگذشت ساپتن و متعلقين را از 1835 تا 1910 كه پايان داستان است در گفتگويي متقابل روايت ميكنند. نيرويي كه ساپتن را از مرحلهاي به مرحلهاي مخربتر و تراژديكتر پيش ميراند بر خود او و ديگران نامعلوم است. چنين مينمايد كه او در ارتكاب هر يك از كارهاي زيانبار به شكلي ناجوانمردانه بيگناه است. آرمان خاص يا بدست آوري موقعيت ، پول يا امكانات براي ساپتن متأثر از ايدئولوژي ماديگرايانه ماركسيستي كه در آن اميال اقتصادي عامل تعيين كننده است نيست. او برده دار هست. زميندار و برخوردار از موقعيتهاي خاص در شرايط خاص هست اما پول را براي پول و توليد ارزش اضافي به كار نميگيرد. ازدواجهاي مختلفاش بيشتر براي مهار لحظههاي طغيانياش است تا برخوردار شدن از حمايتهاي زنان كه ازدواج از روي بهرهمند شدن از موقعيتهاي اجتماعي آنان باشد. در ميان انگيزههاي پنهانش يك مورد برجسته مينمايد كه همان هم ميتواند به انگيزشهاي ديگري بينجامد. در صفحههاي 5-263 درباره تكوين شخصيت ساپتن گفته ميشود : " سي سال بعد ، همان روزي كه توي دفتر پدربزرگم نشسته بوده ( و حالا با تنپوش شيك ، گو اينكه بعد از سه سال جنگ قدري چركين و فرسوده بوده و جرنگهي پول توي جيبش ميآمده و ريشش هم در حد كمال : ريش و بدن و عقل در آن حد كمالي كه اعضاي مختلفي كه انسان را ميسازد به آن ميرسد ، همان حدي كه انسان ميتواند بگويد آنچه عزم كرده بودم انجام بدهم انجام دادهام و اگر بخواهم ميتوانم دست بكشم و كسي هم به كاهلي شماتتم نميكند ، حتي خودم ـ و شايد اين لحظه همان لحظهاي باشد كه سرنوشت هميشه براي فرود آمدن شلاق برميگزيند منتها حد كمال چنان احساس سلامت و ثبات ميكند كه آغاز سرنگوني مدتي پنهان ميماند ـ ماجرا را كه ميگفته سر را اندكي بالا انداخته بوده كه كلمات و عبارات مطنطن را آموخته بوده و به قول پدربزرگم ، ذرّهاي نشان از تفرعن در آن نبوده ، مايه خنده هم نبوده و دليل آن هم سادهدلي بوده كه هرگز از دست نداده بود ، چون آن شب كه به او ميگويد چه كار كند از يادش ميبرد و نميداند كه هنوز از آن بهرهمند است ... عذر نميآورد ، طلب ترحم نميكند ، توضيح نميدهد ، تبرئه نميخواهد : به پدربزرگم ميگويد ، همين ،كه زن اولم را كنارگذاشتم مثل شاهان قرن يازدهم و دوازدهم كه چنين ميكردند : " ديدم كه او ملازم يا متمم طرحي كه در ذهن داشتم نيست كه البته تقصير خودش هم نبود ، براي همين نفقهاش را دادم و كنارش گذاشتم ... خوب ديگر ، رفتم وست اينديز. از قبل چند وقتي از يك زمستان را درس خوانده بودم ، آنقدر كه چيزهايي دربارهي وست اينديز ياد بگيرم و دريابم در اجابت تقاضاهايم بسيار مناسب است ... چيزي نياموختم جز اينكه بسياري از كردارها چه خوب و چه بد ، كه در حوزهي تواناييهاي بشر موجبات تقبيح يا تحسين يا پاداش را فراهم ميسازد. از پيش انجام يافته و بايد از كتابها فراگرفته شود. براي همين معلم براي ما كتاب كه ميخواند گوش ميدادم. حالا پي بردهام كه در بسياري از اين موارد ، آن هم وقتي كه متوجه ميشد آن لحظه رسيده است كه كل بچههاي مدرسه در كار برخاستن و ترك كردن كلاساند ، به بلند خواندن روميآورد ... " ساپتن در كمين معلم مينشيند. او را تنها گير مياندازد. ضربهاي ميزند و ميپرسد : " آيا آنچه دربارهي كساني كه در وست اينديز ثروتمند ميشوند برايمان خواندي ، راست است ؟ ... باري وقتش كه رسيد و پي بردم براي اجراي نقشهام بيش از هر چيزي به پول فراوان نياز دارم آن هم در آتيهي بسيار نزديك. " آنچه در ساپتن براي ديگران از آنجمله پسرش از زنها ئيتي ـ فرانسوي تبارش يا روايت كنندگان كاننين يا شريو يا ديگر پسرش هنري رشك برانگيزي ميكند. " پيرمرد واش جونز " كه عمري را به خدمت براي او و عمارت صد جريباش ميگذراند و از اينكه دختر پانزده سالهاش " ميلسنت جونز " را به همخون ميسپارد و شادمان است كه توانسته خدمتي به او بكند همان است كه " راسكلينكف " قهرمان رمان " جنايت و مكافات " داستايفسكي براي همسان شدن با ناپلئون بناپارت را سرآمد طغيان نفسي بشماريم كه ميوه فلسفههاي شر و شيطاني تاريخي از افلاطون تا نيچه را شامل ميشود : ناپلئون گفته است : " در مصر به مسلمانان براي ساختن مساجد كمك كردم. در فلسطين به ساختن مجسمه سليمان ياري رساندم و در ايتاليا با پاپ دوستي كردم. " براي طغيان نفس ساپتن عوامل متعددي جاده صاف كني ميكنند. زماني كه به ناگاه به ساختمان عمارت بي نظير ميپردازد معمار فرانسوي بيچشمداشت برايش كار ميكند. كلانتر خود را به نديدن ميزند زماني هم كه او را بازداشت ميكنند " گود هيوكولد فيلد " مخالف ايدئولوژيك و وي ساپتن را به ضمانت آزاد ميكند. عمارت را ميسازد. دختر كولدفيلد " الن " را به همسري برميگزيند. هنري و جوديت به دنيا ميآيند. ساپتن دختر ديگرش را از جايي ديگر " كليتيمنسترا ( كلايتي ) " به عمارت ميآورد. اين فعاليتها در شرايطي انجام ميشود كه چارلز بون پسر ديگرش بزرگ شده است و به دانشگاهي ميرود كه هنري هم در آنجا به تحصيل پرداخته است. دو برادر همديگر را ميپذيرند. در اولين كريسمس به خانه ساپتن ميآيند. مادر " جوديت " او را با توصيفهايي كه هنري از طريق نامه به آنان معرفي كرده است به نامزدي با جوديت عنوان ميكند. ساپتن موقع رفتن هنري و چارلز بون به هنري يادآوري ميكند كه يادش باشد هنري و جوديت نميتوانند با هم ازدواج كنند. آنها خواهر و برادر هستند. اين افشاي حقيقت را هنري نميتواند بپذيرد. جوديت آن را ميشنود اما در دل بسنده ميكند كه دوست داشتن چارلز بون را در دل داشته باشد. الن مجبور است نامزد كردن جوديت با چارلز بون را كه پيشتر خودش را در ميان اهالي پراكنده است ادامه بدهد. ميس رزا خواهر آلن بي خبر چون ديگران براي جوديت از تكه پارچهها لباس عروس ميدوزد اما نگاه اول خودش به چارلز بون احساسي را برانگيخته است كه نميداند چه واكنش بايد داشته باشد. گودهيو كولدفيلد كه مغازه كوچكي دارد و بعد از مردن زنش و عروسي كردن الن با ساپتن با رزاي شانزده ساله زندگي ميكند به هنگام وقوع جنگ جنوبيها با شماليها و پيدا شدن سر و كله سربازان شمالي چنان معتكف ميشود و به عبادت و رياضتكشي ميپردازد كه در همان اتاق زير شيرواني زندانش ميميرد. ميس رزا نوزده ساله مجبور ميشود به عمارت ساپتن و نزد خواهرش الن برود و با آنان زندگي بكند. ساپتن با شروع جنگ در قبال سرهنگ ساتوريس به سرهنگي ميرسد و به جنگ ادامه ميدهد. اين در شرايطي است كه هنري و چارلز بون پس از طرح رد خواستگاري و مخالفتهاي دو طرف و ادامه جذب و دفع همديگر به مناطق جنگي ميروند. چارلز بون هنري را به ديدن زن سياهپوستي ميبرد كه زنش است و از او پسري دارد. كاري كه نظيرش را ساپتن در حق خود آنان روا داشته بود. در روزهاي پاياني جنگ ساپتن سربازي ميفرستد و هنري را به چادرش دعوت ميكند و بر روي خواستهاش مبني بر رد خواستگاري چارلز بون از جوديت آن است كه وقتي سرزمين جنوب نفرين شده است. خود ساپتن به وجود آورنده آن همه سرگشتگي براي ديگران است چرا جوديت و چارلز بون از آن قاعده مستثني باشند ؟ سرانجام نزديكيهاي رسيدن هنري و چارلز به عمارت ساپتن هنري با تپانچهاي چارلز بون را ميكشد. خبر در عمارت ميپيچيد. هنري خود را از پيگرد قانون پنهان ميسازد. جوديت داغدار او را طي مراسمي دفن ميكند. الن پيشتر از همان درد نا به هنگام فرارسيده مرده است. ساپتن از جنگ برگشته خود در عمارت حضور مييابد و از ميس رزا تقاضاي خواستگاري ميكند. جواب ميس رزاي نوزده ساله سكوت است. كلايتي خواهر سياهپوست بي حرف و داغدار تحمل ميكند. در اين ميان " واش جونز " طفيلي ساپتن كه حالا با نوه دخترش كه پانزده سالي دارد و به يكي از اتاقهاي ساپتن نقل مكان كرده است براي او امكانات سرخوشي فراهم ميكند و نوهاش را بدست ساپتن ميسپارد تا با او خوش باشد. نوهاي كه وقتي قابله زايمانش را انجام ميدهد و ساپتن بالاي سرشان در ميان علفزار ايستاده است خطاب به او ميگويد : " پنلوپ ( يعني ماديان ) و دده سياه پير گفته بوده گفتم : " بله ارباب " و او شلاقش را به سمت تشك تكان ميدهد و ميگويد : خوب حالا جان بكن بگو ببينم نره يا ماديان ؟ قابله هم ميگويد و او لحظهاي همانجا كه بوده ميايستد و از جا جنب نميخورد ، شلاقش را به پا تكيه داده و باريكههاي آفتاب از ديوار بيرخنه بالاي سرش ، روي موي سفيدش افتاده بوده و روي ريشش كه هنوز رنگ آن برنگشته بوده و او چشمهايش را ميبيند و بعد از لاي ريش دندانهايش را واگر از دستش برميآمده پا به فرار ميگذاشت منتها نميتواند ، يعني در زانوهايش نا نميبيند كه پا شود و در برود و بعد ساپتن دوباره به دخترك نگاه ميكند و ميگويد : خوب ، ميلي ، حيف كه مادياني هم نيستي. اگر بودي آنوقت توي اصطبل آخور آبرومندي ميدادمت " ميلينت بعدها در روسبيخانهاي ميميرد. ساپتن را واش جونزي ميكشد كه عمري براي او از جان و دل خدمت كرده بود. واش جونز است كه نميتواند شكست قهرمان آرمانياش را در سيماي ساپتن تحمل كند و در تاريكي شب با داس او را ميكشد. شايد بشود در جمعبندي ، ذهنيت پرستنده قهرمان را كه به رغم او مظهر قدرت بي مهار است و هر آنچه ميكند مثبت انگاشته ميشود را مسوول عملكرد طاغوتي اشخاص كيش شخصيت محور دانست. نمونههاي تاريخي موج سواري ديكتاتورها كه اغلب ملي هم نيستند ميتواند قابل توجه باشد. استالين كه مليتي گرجي داشت در محو مظاهر ملي گرجستان و ديگر جمهوريها در درون ملت روس از هر صاحب منصب روسي از تزارها تا لنين اقدامهاي افراطيتري را انجام ميدهد تا همه چيز را فداي كيش شخصيت خود كند ـ هيتلر اتريشي چنان نژادپرستي و مليگرايي آلماني افراطي به راه مياندازد كه از امپراطوران پروسي و بيسماركويا ويلهم سابقهاي براي تهيج شوونيستي تاريخ سراغ ندارد. همين واقعيت در مورد ناپلئون هم صادق است. اما نمونه تاريخي ناپلئون كه تمامي دكترين امپرياليسيم سرمايهداري را فراتر از علقههاي ملي ، ايدئولوژيكي در لشگركشي به شمال آفريقا ، سرتاسر اروپا به صحنه ظهور ميرساند واقعيت وجودي دايمي و عدول ناپذير غرب را به نمايش ميگذارد. چنانكه در بالا اشاره شد خود ميگويد با نيرنگ خود را همرنگ همگان نشان ميدهد و سلطهاش را مستحكمتر ميسازد. در ابتداي نوشته به تعريف چهارچوب تراژدي پرداخته شد. اينك جاي آن است كه تلفيق تراژدي با رمان را كه از مقولهاي ديگر است به بحث بگذاريم. در رمان آن هم رماني كه در برگيرنده روح تاريخي است مشخصههايي جاي تأمل دارد. موجزترين و گوياترين تعريف آن است كه در رمان تاريخي دو فرهنگ در حال نبرد نهايي هستند. فرهنگي در حال مرگ و فرهنگي در حال زايش است. در اين شرايط اشخاص واقعي با مشخصههاي پررنگتر از افراد معمولي شركت ميكنند. در مسير تغيير شرايط تأثيري تعيين كننده ميگذارند و خود نيز متأثر از شرايط تحول ، تغيير مييابند. اين تعريف ژرژ سيمنون از رمان تاريخي 2 را در طي مراحل شخصيتهاي عمده رمان ابشالوم ابشالوم به روشني ميبينيم. قهرمان برجسته رمان كه ساپتن باشد از موجودي كه به ساده دلي معروف است و خود نيز بر آن تاكيد ميورزد در كوران علت و معلولها به درندگي و سنگدلي و عامل سقوط خود و ديگران تبديل ميشود. پدر ميس رزا و الن از موجودي مثبت و خيرخواه و قانع به آدمي بزدل و انزواپذير تبديل و با همان شرايط خود خواسته ميميرد و دختر شانزده سالهاش را به يتيمي ، گدايي و بي ثباتي سوق ميدهد. چارلز بون فرزند رها شده ساپتن از لااباليگري و خوشگذراني با زنان و دختران اعم از سفيدپوست و سياه پوست به ازدواج با خواهرش " جوديت " پاي ميفشارد و زندگي خود و ديگران را از عواقب شوم آن متأثر ميسازد. هنري از جواني سر به راه در كنار مادر و خواهر در بيست سالگي رو در روي پدر ايستاده نفرين پدر را به جان ميخرد. در دانشگاه با آشنايي برادرش چارلز بون به موجودي كه غمنامه شوم نفرين شدگي را تا پايان ميسرايد و عناد ميورزد تا چيزي بركنار از سايه لعنت شدگي نماند. منش زنان در اين رمان هم جاي تعمق و تأمل دارد كه همگي نهايتي جز غم بي پايان در دل داشتن ندارند. زنان ساپتن چون مادر چارلز بون ، الن ، رزا ، ميلسنت هستند يا چون كلايتي و يا عمه رزا كه او هم سرانجامي جز فرار از خانه آن هم در سي و پنج سالگي و سرنوشت گناه آلود پذيرفتن نداشت ، راه رستگاري ندارند. در پايان هم اين مادر جيم باند ، پسر و مادر رها شده چارلز بون هست كه با سرايت دادن بيماري به جوديت و كلايتي و با آتش زدن عمارت به وسيله كلايتي و جيم باند و هنري كه چهار سالي است خود را در آنجا زنداني كرده است خودكشي دسته جمعي ميكنند و در سال 1910 پايان قطعي عمر رنجبار همهشان بسر ميرسد. اشارهاي به نمونه ارادت ورزي واش جونز پير خالي از لطف نيست تا ببينيم چگونه عنصر طاغوتي ميتواند در فضايي مسموم نشو و نما بيابد. در صفحه 11-310 روايت كننده اين قسمت ميگويد : " به گفته پدرم آنوقت هم دلش آرام بوده ، گو اينكه ميدانسته شب كه برسد توي كلبهها چه چيزها كه نخواهد گفت ، همانطور كه چهار پنج ماه اخير كه شكم نوهاش بالا آمده بود ( كه ذرهاي هم نخواسته بود پنهانش كند ) ميدانستم مردم چه ميگويند : واش جونز بالأخره ترتيب ساپتن پيري را داده. بيست سال كشيده اين كار را بكند ولي عاقبت ساپتن پيري را چنان زير نگين گرفته كه ناچار است يا تره خورد كند يا مثل خوك نفير بكشد اين به قول پدرم چيزي بوده كه با خود ميگفته و در همان حال بيرون كلبه روي ايوان ، كه دده سياه پير او را فرستاده بود ، يعني امر به بيرون رفتن كرده بود. منتظر مانده و شايد هم كنار همان ديركي ايستاده بوده كه داس دو سال آزگار به آن تكيه داشته و زنگار ميگرفته ، و صداي جيغهاي نوهاش حالا ديگر مثل ساعت بي وقفه ميآمده منتها دل خودش آرام بوده و نه ذرهاي نگراني داشته و نه هم هراس ، و پدرم ميگفت شايد همانجا كه ، هاج و واج و كورمال كورمال ايستاده بوده ( در جستجوي آن اخلاقيات خودش كه بسيار شبيه اخلاقيات ساپتن بوده ، كه به او ميگفته در برابر همهي واقعيات و كاربردها و هر چيزي حق باتوست ) و هميشه هم به شكلي از اشكال با صداي سم اسب چهار نعل از هر صداي ديگري پرغرورتر و رعدآساتر بوده ـ پدرم ميگفت شايد خودش را مييابد. شايد در برابر آسمان زرد پگاه تصوير رعنا و مغرور آن مرد سوار بر تصوير رعنا و مغرور اسب در نيمه راه تاخت چهار نعل رها و عيان ميشود و كورمال كورمال كردنها هم رها و عيان ميگردد ، و وراي هرگونه شفاعت بشري ، توجيه پذير : او از همهي آن يانكيهايي كه ما و قواي ما را كشتند و زنش را كشتند و دخترش را بيوه كردند و پسرش را از خانه و كاشانه بيرون راندند و بردههايش را دزديدند و زمينش را ويران كردند بزرگتر است. از كل اين ولايت هم بزرگتر است ، آنقدر بزرگتر است كه در آن نميگنجد و به تاوان آن ناچار شده است. براي نان و قاتقش دكان كوچكي راه بيندازد ، بزرگتر از شماتت و انكاري كه جام تلخ را مثل جام تلخي كه در كتاب خدا آمده بر لبانش بگيرد. مرا بگو كه بيست سال آزگار كنار او زندگي كردهام و تو بگو يك ذره هم تغيير نكردهام. شايد به بزرگي او نيستم و شايد هم چهار نعل اسب نراندهام. متنها دست كم هرجا كه رفت من هم دنبالش كشيده شدم. و من و او هنوز هم ميتوانيم اين كار را بكنيم و هميشه هم چنان خواهد بود منتها به شرطي كه نشانم بدهد از من چه كاري ميخواهد ، و شايد هنوز هم همانجا ايستاده و مهار اسب را پس از رفتن ساپتن به كلبه در دست گرفته و هنوز هم صداي چهار نعل رفتن را ميشنيده و تصوير پر غرور چهار نعل تازنده را ميپاييده كه ادغام ميشود و ميگذرد و از ميان جلوههايي كه نشان انباشته شدن ساليان و زمان بوده آنقدر ميتازد تا به اوج ميرسد و از آنجا بي هيچ فرسودگي و پيشروي ، جاودان تا ابدالأباد زير شمشير آهيخته و بيرقهاي تير شكاف چهار نعل ميرود و زير آسماني به رنگ تندر ميتازد ... " با شرحي كه رفت ميتوان عقيده مترجم را كه در ديباچه كتاب نوشته است ابشالوم ابشالوم سختترين و شاعرانهترين كار فالكنر است تأييد و تصديق كرد. بدترين خشونت ممكن به عقيده روانشناسان بي اعتنايي است و ساپتن بيش از آنكه زود بازويش يا قدرت پولش ستم روا بدارد خونسردي او و بي اعتنايي او به طبيعت انساني است كه در مورد ديگران اعمال ميكند. شب سوم آمدنش بعد از چهار سال به ميس رزا خواهر زنش ، الن كه در غياب او مرده است پيشنهاد ازدواج ميدهد آن هم به شرطي كه بعد از نزديكي اگر فرزند بدنيا آمده پسر باشد. اين پيشنهاد زماني از طرف ساپتن به ميس رزاي نوزده ساله داده ميشود كه خود پنجاه و نه ساله است. سرنوشت غمبار پسرانش با هم و با خواهرشان جوديت جز با كشتن و كشته شدن به جايي نميرسد. عمارت در حال پوسته پوسته شدن و ويراني است. جنگ چهارساله امكانانت زندگي را نابود كرده است. آيا او " ساپتن " كه جنايت را در كمال خونسردي و بي اعتنايي انجام ميدهد الگويي جز ناپلئون بناپارت دارد كه كشته شدن صدها هزار فرانسوي را در مصر با شوخي و بذلهگويي برگذار ميكند ؟ هماني كه از هيچ مذهبي و باوري تبعيت و پيروي نميكند ؟ هذيانهايي كه از واش جونز خوانديم آيا همان هذيان بيماري " راسكلينكف " و عذاب پايان ناپذير او در قبل و بعد از كشتن دو خواهر سمسار نيست كه در ندامت بي پايان ميسوزد از اينكه چرا نميتواند به سان ناپلئون بناپارت جاني و خونسرد باشد ؟! فالكنر در ابشالوم ابشالوم نمونه نوعي ناپلئون و نمونه نوعي " گوبلز " وزير تبليغات هيتلر را در مقطعي طولاني رو در روي هم قرار ميدهد. گوبلز ميگفت : " يا بايد نابغه باشي و يا به نابغه خدمت كني " نابغهاي كه ساپتن باشد و خادم نابغه واش جونزها. در پايان از اينكه رمان ابشالوم ابشالوم را ادامه " برخيز اي موسي " خوانده بوديم به نمونههايي بپردازيم كه در اين رمان هم در ايجاد و حفظ فضاي آن نفرين شدگي كلي حائز اهميتاند. در صفحههاي بين 80-75 خريدن زمين كه منجر به انقراض قبيله سرخپوست چيكاسا شده بود تاكيد ميشود. در صفحه 54 گفته ميشود " ايكه موتوبه " زمين را به ساپتن فروخته بوده است. در صفحه 169 به هنگام حمل جسد چارلز بون براي تدفين " اسحاق مكازلين " به كمكشان ميآيد. در صفحه 299 وقتي ساپتن به ويرجينيا برميگردد تا بار ديگر پولي را براي ادامه كار تكميل عمارت صد جريب ساپتن فراهم آورد با اسحاق مكازلين روبرو ميشود. به ياد بياوريم فضايي را كه در آن زن " عمواسو " فرياد ميزند كه : " پسرم فرعون گير شده ... " اين نفرين زدگيها در صفحههاي 5-373 از زبان هنري و چارلز بون به كرات بيان ميشود. چارلز بون يادش ميآيد : " هنگ جفرسن كه حالا پدرش در اين هنگ مقام سرهنگي دارد در لشگر لانگستريت است و شايد از همان لحظه كل مقصود عقبنشيني به نظرش ميآيد كه براي آوردن و قرار دادن او در دسترس پدرش بوده ، تا به اين وسيله فرصت ديگري به پدرش بدهد. در نتيجه حالا لابد بر او چنين مينمايد كه عاقبت پي برده كه چرا تصميم گرفتي دربارهي آنچه ميخواسته بكند ناتوان بوده. شايد لحظهاي و نه بيش ، با خود ميگويد : خدا جان هنوز جوانم ، حتي بعد از اين چهار سال هم هنوز جوانم ... گو اينكه باورم احتمالاً اين باشد كه جنگ ، رنج ، زنده و كارآمد نگه داشتن آدمهايش در اين چهار سال تا مگر آنها را با گوشت و خون تاخت بزند با زمين بسيار وسيع به قيمت ارزان او را تغيير داده باشد ( كه ميدانم تغيير نداده ) و آن هم تا به حدي كه نگويدم : مرا ببخش ، بلكه : تو پسر ارشد مني ، پشتيبان خواهرت باش ، ديگر هيچوقت ما را نبين ... خدا را شكر ، آن هم نه به خاطر زنا با محارم بلكه به اين سبب كه دست آخر قصد انجام كاري دارند و دست آخر كاري از دستش برميآيد گو اينكه نابود كرددن وراثت و تعاليم كهنه است و به جان خريدن لعن ابدي. حالا هنري ميتواند بگويد : دوزخي كه همگي به آن ميرويم دوزخ تو يا او يا پاپ نيست : دوزخ مادرم و مادر و پدرش و مادر و پدر آنهاست و تو هم نيستي كه به آن ميروي ، بلكه ما سه تايي ، چهارتايي ... همگي خواهيم رفت كه متعلق به آنيم. چون حتي اگر فقط او به آنجا ميرفت باز هم ما به ناگزيري ميرفتيم. به اين دليل كه سه تايي مان جز پندارهاي پس انداختهي او نيستيم ، و پندارهاي هر كسي مانند استخوان و گوشت و خاطرهاش جزيي از اوست و همگي با هم گرفتار عذاب خواهيم شد و بنابراين حاجتي نخواهد بود عشق و زناكاري را به ياد بياوريم ، و شايد وقتي كه آدمي دچار عذاب دوزخ ميشود اصلاً يادش نيايد كه چرا دوزخي شده است. و اگر ما نتوانيم عشق و زناكاري را به ياد بياوريم ، عذاب چنداني نميكشيم ... لازم نيست از من بپرسيد كه با او به تماس جسم اكتفا ميكنم و خودم به زبان ميآورم كه نميخواهد دلواپس باشي ، او ديگر مرا نخواهد ديد ... بون ميگويد : هنري ، و ميگويد : طول چنداني نميكشد كه ديگر چيزي برجاي نميماند. ناچار هم نخواهيم بود كار به جا مانده را بكنيم. تو بگو حتي امتياز آهسته به سمت عقب رفتني را به خاطر دليلي به خاطر شرف و آنچه از غرور مانده. تو بگو حتي خدا ، از قرار معلوم چهار سال آزگار بدون او سر كردهايم ، منتها فكر اين را نكرده بود به ما خبر بدهد ، كفش و لباس كه ديگر جاي خود را دارد تازه اصلاً احتياجي به آنها نداشتهايم ، زمين و پختن غذا هم همينطور ... بنابراين در جايي كه آدم خدا نداشته باشد و احتياجي به غذا و لباس و سرپناه هم نداشته باشد ، آنوقت ديگر جايي نيست كه آدم به خاطر شرف بالا برود و بر آن چنگ بزند. در جايي كه شرف و غرور نباشد ، هيچ چيز اهميت ندارد. منتها چيزي در وجود آدمي هست كه تيمار شرف و غرور را ندارد و فقط ميخواهد زنده بماند و يكسال تمام را به عقب ميرود كه زنده بماند ، و احتمالاً اين هم كه تمام بشود و شكست هم برجاي نماند باز هم تن به نشستن در زير آفتاب و مردن نميدهد ، سر به جنگل ميگذارد و در جايي به جستجويي ميپردازد كه فقط اراده و پايداري نميتواند تكانش دهد و به دنبال ريشهي درخت و گياه و اين جور چيزها ميگردد. آري هنري جانم ، گوشت نابخرد ديرين غير رويايي كه از تفاوت نوميدي با پيروزي هم آگاه نيست. " فرض كلي كه به رمان " برخيز اي موسي " قائل شديم كه در پس پشت آن پيام فالكنر طنين مياندازد كه موسي نيست ، برخيز اي موسي و به نحوي تفسير عهد عتيق و جديد و اين بار ابشالوم با عبرت پذيري معاصر از آن معاصي ذهنيت خواننده درگرد رستگاري بماند آن هم با تعاليم آمريكايي از يهوديت كه بنياد نوبل و ديگر مؤسسات همسان و همسنگ به تجليلاش بپردازند. 1- مكتب ديكتاتورها ـ اينياتسويه سيلونه ـ ترجمه مهدي سحابي 2- رمان از نگاه رماننويسان ـ ژرژ سيمنون .................................................................................................................... ادامه دارد
|