عرض میکردم که لیلی مهربان است
رمز عبور
گفت : ماها که رفتیم جنگ همه مجنون بودیم.
دلم هری ریخت پایین. اقبال را کشیدم به بد وبیراه که از این همه اتاق توی بیمارستان درندشت، صاف بچههای کلاس را آوردهام جایی که انگار مریضش "بریده" است.
سرفهاش که گرفت پچپچ بچهها خوابید. مرد آرامتر شد. خودش ادامه داد : « عرض میکردم که، همه مجنون بودیم»
از هم کلاسیها یکی درآمد: « دیر شده واسه این حرفا، همون موقع که شور جنگ گرفتتون باید فکرشو میکردین»
جمع، ساکتتر از قبل غرق سکوت موقتش شد. صدایمان در نمیآمد.
گفت : « بله عرض میکردم که مجنون بودیم... منتهی لیلیمان هم مهربان بود.. هر روز پیک و پیغام که کجایی و بیا و این حرفها»
گفت :« فقط باید چشممون خوب به راه میموند. لیلی خیلی دلش مهربان بود».
« من که اینجا هستم و الان خدمت شمام... سرم و خوب بالا نگرفتم.. چشامو خوب وا نکردم»
دوباره سرفه رشتهی حرفهایش را برید.. خودش دست دراز کرد و ماسکش را کشید روی دهانش. اشاره کرد به کشوی کنارش. گفتم لابد دوا و درمانش آن توست. باز کردم. پاکتی تویش بود. اشاره کرد همان و گرفتش.
نفسش از خس و خس افتاد. بهتر شد. به قول خودش توفیق سکوت یا همان ماسک را دوباره کشید پایین. عکسی از از پاکت بیرون آورد و دراز کرد سمتمان : « ببین. این حواسش جمع بود. مجنون مجنون. با اولین پیک لیلی رفت. بس که سرش به راه بود.»
گفت : « ببین لیلی چه خوشگل پیشونیشو ماچ کرده»
توی عکس جوانکی بود که آرام به خاکریز تکیه داشت. پیشانیاش را گلوله به قاعدهی لبهای غنچهای شکافته بود.
http://ramzeobour.blogfa.com/
|