حیوان خانگی خیلی هم لازم است!
رمز عبور
زنگ زد و گفت : « حیوون خونگی میخوام. بیا بریم بگیرم». هاج و واج پشت خط من و منی کردم و باشدی گفتم. حمید نه مال کفتر بازی بود نه ور رفتن با سگ. مانده بودم حیران که حیوان خانگیاش چه صیغهای است.
ترک موتورش رفتیم اطراف شهر. سمت قبرستان قدیمی پیاده شد. گفتم لابد دنگش گرفته که فاتحهای برای مردگان از یاد رفته بخواند؛ خواند.
رو کرد به من که همینجاست و بعدش نشست روی خاکهای کهنهی قبرستان. شیشه مربایی درآورد و جایی از خاک پرش کرد. اخلاقش دستم بود، سوال نکردم تا خودش سر صبر حرفش بگیرد.
گفت « تو نمیخوای؟».
پرسیدم « خاک؟»
جواب داد « نه، جونور خونگی»
آمد جلو، شیشه را گرفت جلوی صورتم. مورچه بود که لای خاکها وول میخورد و از پس این زلزله تازهآمده این ور آنور میرفت.
گفت:« اینها می روند توی قبر . خوراکشان نعش است.»
همینجوری نگاهش می کردم. در شیشه مربا را باز کرد، بو کشید و ادامه داد « تازه هر وقت لگد زدنت زیاد شد میتونی اینجوری بو بکشی و موتورت تنظیم شه.»
رفت سمت موتور و از خورجینش یک شیشه دیگه بیرون آورد. پرتش کرد سمتم. گرفتم.
گفت «تازه اگر مورچههاش دستت رو گاز بگیرند، کم کم عادت میکنی به شرایط خونه». به سمت قبرها اشاره میکرد.خانه را میگفت.
http://ramzeobour.blogfa.com/
|