آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم
خاطره یک مجروح جا مانده

خاطره یک مجروح جا مانده


نقطه


خاطرات يك بچه بسيجي كه به جاي شهيد شدن مجروح شد

اولش شب بود .

 تاريك تاريك ،  وقتي يكجا نشستيم براي استراحت بوي سوختن مي آمد از جنس لباس و گوشت ! وقتي منور آسمان را روشن كرد ، ديديم نشسته ايم ميان يك گروه از آدمهائي كه ساعتي قبل از ما داشتند ميرفتند و الان اثري به جز پلاك نداشتند ، حالمان از اول گرفته شد سر به زير و شرمنده افتاديم داخل دژ! گروه كه  جلو ميرفت السابقون يكي يكي اولئك المقربون ميشدند ! انگار هر چند دقيقه قرار بود طول گروه كمتر شود تعدادمان داشت به بدريون نزديك تر ميشد شايد هم بدريون كم كم داشتند از ما جدا ميشدند و ما ميمانديم  از آن زمان تا كنون نيز مانده ايم ! كم كم انفجارها جاي خودش را داد به صداي گلوله هايي كه از گوشه كنار ما رد ميشد و آرپي چي هاي زماني كه بالاي سرما منفجر ميشد كنار دژ حالا آدمهاي بيشتري خوابيده بودند بعضي روي صورتشان را پوشانده بودند بعضي روي شكمهايشان را ! اينها خيلي داد و بيداد ميكردتد فرمانده به يكيشان گفت از بغل دستي ياد بگير! سر ندارد و هيچ نميگويد خنديدن به هر چيزي دواي اين همه درد بود ..جلوتر اما خنده گروه معناي واقعي داشت ، يكي دمر افتاده بود و بنده خدا عجيب روحيه ميداد به بقيه ، قسمت پشتش از ناف به پائين ! پر از تركش شده بود تا مدتها بعد از جنگ هم وقتي ميخواست بنشيند مثل پادشاهان مينشست ، بالشي زير بغل و يك وري ! آدم ياد ناصر الدين شاه فيلمهاي علي حاتمي ميافتد اما پادشاهي اين يكي افتخارش بيشتر بود او فلان جايش را در راه ميهن داده بود هميشه همين را ميگفت و ميخنديد

كم كم به خط حمله رسيده بوديم گردان در طول خط پخش شده بود گردان كه چه عرض كنم نيمه مانده  گردان ! گروه ما كه حالا گروهك شده بود رسيده  بود مقابل برادران مزدور عراقي كه وقتي سرك ميكشيدند پيشانيهايشان پذيراي گلوله هاي كلاش ما بود ! بنده هاي خدا حقشان بيشتر از اينها بود آن همه هيكل و اين ذره گلوله ! حقا كه حد اقل لياقت آنها  دوشكا بود و تك لول ! اما بضاعت ما بيش از اين نبود زور ما  به اينها نميرسيد ! اگر دو سه نفر را خط ميزدي ميانگين قد و قواره ما به زور به سن تكليف ميرسيد ! آخر آخرش توان ما گرينوف بود كه آنهم وقتي يكي از ما كه آنرا با خودش تا آن جلو جلوها آورده بود با هم رفتند آنطرف كائنات ! لياقت اين برادران ملعون  بعثي از قرار معلوم همين مرميهاي كوچك بيشتر نبود بيشترش را قرار بود آن دنيا بخورند ! نوش جانشان .......

گروهك كم كم ، كم شد ،‌ بد تر آن سه چهار نفري را كه حالا يكطرفشان را ما ميكشيديم و يكطرفشان را يه دسته حوري ! بايد ميآورديم پشت خط ! بي انصافها تنها خوري !‌ شراب طهورا گواراي وجود زمختتان ! و كواعب اترابا برايتان بشود آينه دق ما ! حسادت از سر ورويمان ميباريد ! مجبور شديم به مكافاتي آنها را بياوريم عقب !بدنهايشان را هم ميخواستند همانجا بگذارند اما بي انصافي بود !

 حالا ما هم شديم خط نشين ! گودالي دور و بر خودمان كنديم و نشستيم براي پذيرائي برادران بعثي ! نامردها امكاناتشان خيلي بيشتر بود همينطور برايمان از آسمان ميباريدند ! آداب بلد نبودند ، هر چه داشتند مييريختند روي سر ما انگار قرار بود هرچه داشتند همان ساعت اول پاتك خرج كنند ! انگار داشتند عروسي دانشجوئي ميگرفتند ،  از همينها كه صد نفر باهم عروس ميشوند ..حوصله امان كه سر رفت بلند شديم برويم يك جاي ديگري كه حد اقل سقفي بالاي سرمان باشد (مسكن مهر كجائي كه يادش به خير) چشمتان روز بد نبيند تا آمديم سلام يك رفيق  را جواب بدهيم آسمان پر از خاك شد ، رفيقمان رفت روي هوا ! اما انگار يكي پاي من را از ته كنده باشد دردي به جانم ريخت  كه مثلش را تجربه نكرده بودم ، و با  همه هيكلي كه آنوقتها نصف الانم وزن داشت پهن شدم روي زمين ! هرچه بد و بيراه بلد بودم  نثار يكي از رفقا كردم كه گفته بود تركش درد ندارد ! اما بعدش افتادم به التماس ! هركه از پيامبر و امام و امام زاده اي كه ميشناختم را قسم دادم ، بدترش وقتي شد كه با افتادن من سر تيربار با همه نيروئي كه در موافقت با جاذبه جمع كرده بود تاندون آشيل خدا بيامرز را از بالا تا پائين شكاف داد  احمد كه سابقه به هدف زدنش زبانزد بود خونسرد به من ميخنديد ، احمد همان بود با فرغونك ( كه يزديها اختراع كرده بودند و اساس گردان الحديد بود) ميزد تو سوراخ سنگر باور كردنش سخت است ولي ميزد! كلي هم شاهد همينجا دارم !‌ و رفيق ديگر ما رنگش شده بود مثل گچ ، به مكافاتي مار ا كشان كشان بردند داخل سنگر تجمعي ! سيد موطلائي كه تا مدتها به او آمريكائي ميگفتند آنروز شده بود امداد گر ! يك مشت باند و گاز چپانده بود داخل كوله و سر هر مجروحي ميرسيد اول به ايشان ميخنديد و بعد نگاهي حكيمانه كه تو ديگر مالي نميشوي ! خدا رحمتت كند چرا همان اول غزل نخواندي و ما را به درد سر انداختي ؟ حالا بايد كلي باند و گاز بيت المال را خرج تو كنم ، منبرش براي من هم شروع شده بود اما وقتي قرار شد تركشگاه را ببندد گفت بچه ! اين عمل رباتولوچبست ميخواهد ! از تخصص من خارج است ، ببريدش بخش تخصصي ! تيم جراحي را خبر كنيد و در ميان خنده و خاك و بي خيالي احمد ! من را بردند سنگر امداد ، كه از وقتي وارد شديم تا وقتي ميخواستيم برويم بنده هاي خدا امدادگراني كه با آن همه تجهيزات قرار بود همه ما را درمان كنند روي پا بند نبودند ، از همه سوراخهاي سنگربا هر انفجار كلي گرد و خاك مي آمد داخل ، خاك و دود ، فضا را آكنده  بود بنده هاي خدا يك پايشان دم در بود كه بايد ميرفتند و يك پايشان درون سنگر كه ما را جمع و جور كنند با نيت خير با قيچي افتادند به جان لباسهاي من از پاچه تا ..... دستم را محكم گرفتم تا شرمنده خودم نشوم داد ميزد كه ول كن جوابش دادم جان خودت ! بدون بيهوشي ؟ عمرا اگر بگذارم جلوتر بروي سرو صدا بلند بود كه بايد عقب نشيني كنيد ميگفتند بمانيم همه رفتيم بغداد ! به مكافاتي آمبولانسي ر ا نگه داشتند و ما را ريختند عقب آمبولانسي كه شده بود مثل تاكسي سرويس بچه هاي مدرسه ! ده پانزده نفري  سرپا و نشسته و خوابيده چيديم داخل آمبولانس ! اهل معرفت هم براي آنكه بيت المال را حيف و ميل نكرده باشند تفنگهايشان را ريخته بودند كف ماشين كنار من ! داخل يك دست انداز تيري از داخل تفنگي در رفت و راننده شانس آورد نخورد پس كله اش ، صداي يكي درآمد كه آخ پام ! شانس آورد خورد به مچ پايش !‌ ما را آوردند كمي عقب تر كنار يك اتوبوس خط واحد ، سوراخ سوراخ ، پر از گل ! ميلهاي سقفش هنوز بود اما صندلي نداشت ! سرمها را با باند بستند به ميله ها و حركت ! راننده خدا خدا ميكرد اتوبوسش را نزنند ! كم كم از دست اندازو چاله چوله هاي خط گذشتيم صداهاي انفجار كمتر و كمتر ميشد  اما طنين بيشتري داشت معلوم بود ديگر شصتهايشان (همان خمپاره هاي شصت)نميرسد از حريم 80 هم رد شديم حالا ديگر گاهي سفير توپهاي 130 بود وهمين ! نفهميديم كي رسييم ما را پياده كردند و ما سلانه سلانه رفتيم فضائي پر ا ز سوله مثل ورزشگاه ، مثل سالنهاي بزرگ سربازخانه ، جوانكهايي پرونده به دست از قرار معلوم پزشك بودند كه آمده بودند طرح مربوط به حضور در جبهه را بگذرانند بعضيشان عشق از سر ورويشان ميباريد و بعضي خسته و طلبكار!دستوري روي برگه نوشت و من كه دو شب بود نخوايده بودم رفتم كه چرتي بزنم !

سلام اخوي، خوب خوابيدي ؟ تخت بغلي بود كه از من سئوال ميكرد؟ نگاهي به اطراف چرخاندم و ازش پرسيدم جوان تخت بغل كجا رفت ؟ جواب داد كه اعزامش كردند ،حالش خيلي خوب نبود

 از پنجره هاي بالاي سالن ، نور كم رنگي داخل مي آمد نشان ميداد نزديك ساعت 4 يا 5 عصر باشد ، با اين حال دو ساعتي خوابيده بودم پرسيدم قبله كدام طرف است ؟ جواب داد ميخواهي نماز مستحب بخواني ؟ هنوز كو تا اذان !‌ گفتم  نماز ظهر نخوانده ام دارد وقت فضيلتش ميرود اول تعجب كرد بعد خنديد و گفت ! خواب ديدي خير باشه الان ساعت 11 صبحه كجائي اخوي !‌ حساب كه كردم فضيلت ظهر كه هيچ نماز ظهر و عصر وشب و مغرب و صبح را از دست داده ام 

  پانسماني عوض كردند و با اتوبوس فرستادند اراك ! اولين بار بود كه اين همه خانم مانتوئي يك جا ميديدم نزديكيهاي زنگ مدرسه بود كه رسيديم بيمارستان ! بيمارستان نزديك يك دبيرستان دخترانه بود ...يغضضن ابصارهن .... ميل داغ به چشمها  ميكشند ... استغفرالله ......

مجروحين خيلي بودند همه را داخل يك سالن بزرگ جا دادند فكر كنم سالن انتظار را آماده براي پذيرش مجروحين كرده بودند از هر طرف چهار تا پنج تخت در سه رديف به عبارت 30 نفر داخل اتاق ، بغل دستي كلا به هوش نبود روبروئي راننده تانك بود ...... ساعت نزديك 1 نيمه شب نوبت من شد بروم داخل اتاق عمل ! بنده خدا جراح ، ديگر ناي ايستادن نداشت روي تخت دراز كشيدم اول معاينه كرد و يك تركش جديد پيدا كرد! مثل اينكه رفيقها درست ميگفتند خودم هم تا حالا احساس نكرده بودم ، به اندازه بند انگشت شصت رفته بود داخل ران پا يكي شروع به تزريق كرد و در حال احوالپرسي . . . . . . . .

. . . . .  . . . عجيب بود اين كه حميد اين هم سيد اين هم روشان اينها كه ش....هي....د شده بودند س.....ي......د ش......هي.....د شد ح......ميييد ش.........هي.......د......شد

 ميگفت همه رفقا را بالا دادي ......راننده تانك داشت ميگفت از بغلي ميپرسيد عبدالله كيه همش ميگفتي ع..........ب........د.....الله.....يه     بووووس ...بده .........راننده تانك جواب داد  در تانك سوخت و خاكستر شد .......

چشمانم را كه باز كردم دو باره روي همان تخت قبلي بودم داخل همان سالن ! راننده تانك كه نرفته بود اتاق عمل قصه بعد بيهوشي را ميگفت و دل دادن و گرفتن مجروحين جامانده را ....

با يك آمبولانس ما را فرستادند يزد ! خيابان فرخي ساختمان داخل كوچه اورژانس ! من بودم و چند رفيق ديگر  شب رسيديم .  لباس ساده اي داده بودند بپوشيم با يك عصاي مچي با كلاس كه جلو دسته اش يك شيشه شب رنگ بود گفتند خوب نيست الان برويد خانه ، نگران ميشوند ! اشتباه ميكرد وقتي رسيدم عصا را گذاشتم كسي نفهمد . . . . . . . . رفتم داخل خانه مادرم داشت خانه رارفت وروب ميكرد ......

پدر ميگفت دو شب است نخوابيده ميخواهد بروم سراغت را بگيرم از وقتي مارش حمله ميزنند خواب ندارد ...حالا آرام شده بود ......

پرونده دادند برويم ادامه درمان ! بيمارستان سوختگي دكتر حجت كه زخم را ديد گفت پيوند پوست  ميخواهد در يك اتاق بستري شدم كه كنارش بچه اي بود كه شغلش چوپاني بود ! اهل اطراف كردستان ،  دو عدد خمپاره پيدا كرده بود و انداخته بود داخل خورجين الاغ اما از بد شانسي از آن طرف افتاده بود و منفجر شده بود شانس آورده بود الاغ مانع شده بود ، اما پاهايش را از دست داده بود هر شب ساعت نه ناله اش شروع ميشد و تا مرفين نميزدند خواب نميرفت چند نفر سرباز هم آورده بودند كه سنگرشان آتش گرفته بود و صورتهايشان سوخته بود هرچند دكتر ميگفت سطحي است و خوب ميشود ولي صورتهايشان وحشت ناك شده بود خودشان پوشيه ميزدند . . . . . . . . .

جنگ پر از اين خاطرات است ريز و درشت........

http://noghtah.blogfa.com/

   



نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.