آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
» شهيد غلامعلي رجبي
» سردار شهید علی اصغر وصالی
» متن وصيت نامه شهيد احمد بروجردي
» دست نوشته هاي شهيد اميري مقدم
» شهید فانی
» شهيد جواد جليلي
» مقاله شهيد غلامرضا حناني (نشريه فلق جهاددانشگاهي اميركبيرآبان1365)
» شهيد غلامعلي رجبي (۹ نظر)
» سردار شهید علی اصغر وصالی (۹ نظر)
» دست نوشته هاي شهيد اميري مقدم (۵ نظر)
» امیرسرلشگر شهيد صياد شيرازي (۲ نظر)
» شهيد حسن سروي (۱ نظر)
» نامه ای از شهید امیری مقدم به شهید مجیدصادقی نژاد (۱ نظر)
» شهيد جواد جليلي (۱ نظر)
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم
شهيد سيد هبت‌الله فرج‌اللهي

شهيد سيد هبت‌الله فرج‌اللهي


درجواب گفت: من نه تير مي‌خورم و نه مي‌سوزم. من فقط با يك تركش شهيد مي‌شوم و دستش را گذاشت روي سرش. وقتي كه پيكرش را آوردند، متوجه شدم درست همان جايي كه دست گذاشته بود، تركش به همان‌جا اصابت كرده بود.


اوايل سال 85 بود كه يك‌سري دستنوشته از شهيدي در ميان 2600 شهيد دزفول به دستمان رسيد كه ما را مجذوب خود كرد. به اتفاق دوستان بر آن شديم تا خانواده اين شهيد عزيز را پيدا كنيم و پاي صحبتشان بنشينيم. بعد از قدري جستجو، بالاخره آدرس را پيدا كرده و با آنها قرار ملاقات گذاشتيم. از لطف خدا و نظر شهيد، روز هفدهم مهر 85 خدمت مادر و خواهر شهيد رسيديم و در يك نشست صميمانه قدري بيشتر با اين عزيز آشنا شديم. اين آشنايي سرآغاز تحولي بود براي كساني كه كم و بيش در جريان كار بودند. آنچه در ادامه مي‌آيد، پرتويي است از وجود ناشناخته « شهيد سيد هبت‌الله فرج‌اللهي».

در سال 1344 در يكي از روز‌هاي پر از باران، در خانه سيد غفور كودكي چشم به جهان گشود كه او را «هبت‌الله» ناميدند تا پرتو و آيتي باشد از هيبت و جلال الهي. در آن سال، خانواده سيد غفور عزيز چون بسياري از مردم دزفول در سختي و تنگدستي روزگار مي‌گذراندند، اما به گفته مادر، با تولد آقا سيد، خداوند درِ رزق و روزي را به خانه محقر و كوچك فرج‌اللهي گشود. دوران كودكي سيد كه همزمان بود با عصر حكومت طاغوت، جلسات قرآن در منازل مردم برگزار مي‌شد و او هم به همراه برادران و دوستان هم‌محله‌اي، در اين جلسات شركت مي‌كرد و از همان جا هم با قرآن انس گرفت.


با آغاز نهضت اسلامي او نيز چون بسياري از مردم و نوجوانان ايراني و دزفولي، در تظاهرات ضد شاه شركت كرد. همزمان با پيروزي انقلاب و ساماندهي امور مساجد، رفت ‌و آمد او نيز به مسجد بيشتر شد. اوايل شروع جنگ تحميلي، خواهان حضور در جبهه بود، اما به دليل سن كم و جثه ضعيف، مادر راضي نمي‌شد كه او به جبهه برود. مادر شهيد (بي‌بي اختر منشورزاده) با بچه‌هاي مسجد صحبت كرد و گفت: مدتي او را پشت جبهه و مسجد مشغول كنيد تا تصميمش از روي احساس نباشد و قدري هم بيشتر با مشكلات آشنا شود. به هر زحمتي بود يك‌سال هبت‌الله را در پشت جبهه نگاه داشتند، تا اينكه در سال 1360 كه زمزمه عمليات شكست حصر آبادان به گوش مي‌رسيد. ديگر كسي نمي‌توانست سيد را راضي به ماندن در عقب كند. مادر هم كه شور او را مي‌ديد، خود دستش را گرفت و به مسجد برد و گفت: اين بچه مال خداست، فقط چند روزي سندش نزد من بود و حالا آمده‌ام سند مال خدا را به او پس دهم. به اين ترتيب سيد بزرگوار، براي اولين بار در عمليات ثامن‌الائمه(ع) در جبهه حضور يافت كه منجر به مجروحيت هر دو پاي وي شد، اما پس از مدتي استراحت در خانه، دوباره در جبهه حضور يافت.


در آن روز‌ها به جز سيد هبت‌الله، دو برادر ديگر او به نام‌هاي سيدعلي و سيد قدرت‌الله نيز در جبهه بودند و هر بار يكي از آنها با بدني مجروح به خانه بازمي‌گشت، اما مادر كه حالا خود نيز از رزمندگان پشت جبهه به حساب مي‌آمد، هرگز لب به اعتراض نگشود و خود پرستاري فرزندان مجروحش را در خانه به عهده مي‌گرفت.

سيد هبت‌الله (به قول دزفولي‌ها آهبت) كه حال ديگر جزو نيرو‌هاي ثابت لشگر 7 ولي‌عصر(عج) شده بود، همزمان با رزم، درس هم مي‌خواند. ديپلم كه گرفت، در كنكور شركت كرد و در رشته الهيات پذيرفته شد، اما به دليل حضور مداوم در جبهه، دانشگاه را كنار گذاشت.


سيد اگر چه نيروي اطلاعات عملياتي در جهاد اصغر بود، اما در جهاد اكبر نيز يك نيروي شناسايي قوي و زبده بود. هنوز ديوار‌هاي اتاق و مادر پيرش، گريه‌ها و ناله‌هاي عاشقانه او را به ياد دارند. مادر مي‌گفت: يكي از شب‌ها از اتاقش صداي گريه شنيدم. خودم را به در اتاق رساندم. ترسيده بودم. نكند اتفاق بدي افتاده باشد، اما وقتي در را نيمه باز كردم، ديدم به سجده رفته و دارد گريه مي‌كند. من هم برگشتم و هيچ نگفتم.


سيد از اجداد طاهرينش آموخته بود كه بايد روح و جسم و جانش را در راه وصل دوست خرج نمايد، به همين دليل لحظه‌اي آرام و قرار نداشت. از جبهه كه مي‌آمد، اولين كاري كه مي‌كرد، به خانواده شهدا سر مي‌زد و بعد هم به ديدن دوستان شهيدش در شهيدآباد مي‌رفت.

سيد قدم زدن در شهيدآباد را قدم زدن در وادي معرفت مي‌دانست. او در دستنوشته‌هايش گفته است كه «اگر گرمي حضور شهدا وجود سردت را گرم نكرد، اين شهيدآباد، شهيدآباد تو نيست.» سيد دست نوشته‌هاي فراواني از خود بر جاي گذاشته، از گفتگو با خداي خويش گرفته تا با دوستان شهيد و نفس خويش. دستنوشته‌هايي كه خود جزوه‌هاي كلاس انسان‌سازي و خودسازي است. سيد در بيست سالگي به چنان پختگي رسيده بود كه به پيرمردي مي‌ماند كه گويي سال‌هاي سال از عمرش مي‌گذرد. در وادي تربيت نفس به درجه‌اي رسيده بود كه هر پيش‌بيني كه مي‌كرد، درست از آب در مي‌آمد. اطرافيانش هنوز برخي از الهاماتي را كه به ايشان مي‌شد به خاطر دارند. به عنوان نمونه اين را مي‌توان بيان كرد كه دست‌نوشته خود و تأييد خواهرش آن را ثابت مي‌كند. گروهي از نيرو‌هاي گردان بلال براي آموزش غواصي به شمال رفته بودند. يكي از نيرو‌ها كه از دوستان صميمي سيد هم بود، در حين آموزش به دليل نقص كپسول اكسيژن در دريا غرق مي‌شود. در همان لحظه، سيد كه در خانه بوده است، در دفترش اين گونه مي‌نويسد: «امروز يكي از بچه‌ها شهيد شد.» خواهرش مي‌گفت: «وقتي به خانه آمدم، ديدم ناراحت نشسته.

گفتم: چرا ناراحتي؟

گفت: يكي از بچه‌ها شهيد شده.

گفتم: كي؟

گفت: بعداً مي‌فهمي.

عصر همان روز خبر شهادت شهيد رضاآلويي را به او رساندند. سيد بعد از شهادت رضا بسيار بي‌تابي مي‌كرد و مي‌گفت: او هم شهيد شد، ولي من هنوز هستم.

سيد زمان و نحوه شهادتش را هم براي اطرافيانش گفته بود. خواهرش مي‌گفت: به او گفتم: من اصلاً دوست ندارم تو تير بخوري يا اين‌كه پيكرت بسوزد. رو به من كرد، خنديد و گفت: همين!

گفتم: بله.

گفت: به چشم! من نه تير مي‌خورم و نه مي‌سوزم. من فقط با يك تركش شهيد مي‌شوم و دستش را گذاشت روي سرش و گفت: اينجا. وقتي كه پيكرش را آوردند، صورتش را كه ديدم، متوجه شدم درست همان جايي كه دست گذاشته بود، تركش هم به همان‌جا اصابت كرده بود.

خواهر شهيد مي‌گفت: «شب آخري كه فردايش قرار بود به جبهه برود، مهمان من بود. قبل از شام از خانه بيرون رفت. گفتم: كجا مي‌روي؟ گفت: كار دارم ولي براي شام مي‌آيم. رفت و براي شام آمد. بعد از شهادتش، پدر شهيد سيدجمشيد صفويان به خانه ما آمد و گفت كه آقا هبت آن شب آخر آمده بود خانه ما براي وصيت كردن.
پدر شهيد مي‌گفت: سيدهبت‌الله به ما گفته بود كه پيكر سيد جمشيد پانزده روز بعد از شهادت من پيدا مي‌شود. (سيد جمشيد در عمليات كربلاي 4 شهيد شده بود و تا آن روز پيكرش پيدا نشده بود). دقيقاً پانزده روز بعد از شهادت ايشان، پيكر شهيد صفويان پيدا شد.

شهيد فرج‌اللهي در دفترش اين‌گونه نوشته است. «بسمه تعالي سيد هبت‌الله فرج‌اللهي شهادت مبارك» و زير آن را امضا كرده است. اين نوشته مربوط مي‌شود به چند روز قبل از شهادت ايشان. سيدعزيز كه در تاريخ 6/12/1365 در عمليات كربلاي 5 در شلمچه به آرزوي خويش يعني شهادت كه در راه رسيدن به آن عاشقانه مي‌سوخت، رسيد. به گواهي «شهيد سيدرضا پورموسوي» كه او خود نيز عارفي بوده است واصل و در سال 1367 به آسمان پركشيده است، ايشان خبر شهادتشان را از مولا و امام زمان(عج) خويش شنيده‌اند و اين خود شرح مفصلي مي‌خواهد كه در اين سطور امكان‌پذير نيست.

سيد شهيد در دستنوشته‌هايش جمله‌اي را گفته كه اميدوارم شامل حال ما و همه شما عزيزان بشود. باشد كه پاسدار و ادامه‌دهنده راهشان باشيم؛ اما جمله: «نظر كردن در زندگي شهيد، شهيدساز است.»

***

برگي از دست‌نوشته‌هاي شهيد سيدهبت‌الله فرج‌اللهي

بسمه تعالي

از مشهد تا مشهد

السلام عليك يا غريب الغرباء يا علي بن موسي الرضا.

مي‌خواستم از حرم بنويسم؛ محرم راز و خلوتكده محرومين

... به هر حال نوشتن از ظاهر حرم نيز مشكل است. از كبوتران اطراف حرم، كه اي كاش ما نيز بال داشتيم و هر روز طوافي در آن مي‌كرديم ولي چه بالي تيزپروازتر از قلب وجود دارد كه اگر انسان هر روز سوار بر تپش قلب گشته و از دريچة چشم‌هاي خيس از اشكش نگاهي به حرم بكند، شايد محرم راز گردد.

از گنبد طلا، از رواق‌هاي آقا و از سقاخانه آقا، از خيل زائرين امام، از آن همه مجروح و معلولين كه به باب‌المراد چشم دوخته‌اند، اما مگر قلب را هم مي‌شود به ريسمان بست تا جراحتش خوب گردد و مگر خوب شدن قلب به پاره گشتن در راه خدا نيست و از تمام اينها نوشتن و گفتن همه و همه سخنهايي است كه انسان را به حرم مي‌كشاند... اگر انسان بخواهد بداند كه آقا او را پذيرفته يا نه، نشانه‌اش اين است كه اگر به سردر حرم رسيد، زائر اشك از چشمانش حلقه بست. اين وارد حرم گشته است البته نه با قدم ظاهري، با قدم ايمان و بايد اگر كه انسان متوجه باشد كه در بكا مي‌رود هر قدمي كه به ضريح كه نه به آفتاب قدم مي‌نهد از راه دل نيز گرمي اين نزديكي را در خود احساس كرد. اين زائر است.

وارد شدن در حرم وارد شدن در منبع نور است و اين انسان هر چه قدر كه بد باشد، مجبور است كه احساس حقارت كند. مجبور است مجذوب گردد. احساس گشادگي دل مي‌كند و احساس دلتنگي از دنيا. تا جايي كه انسان‌كه نظر به باب‌المراد مي‌كند، بايد بداند مريد است. مريد چه كسي، مريد معصوم و وقتي كه دستش به ضريح رسيد و دست بر آن نهاد و بوسه بر آن زد و اشك از چشمانش سرازير شد، اين بايد بسوزد و بايد بداند اكنون مهمان چه حضرتي است. اكنون بايد مسرد خود را بفهمد. مردگي خود را بداند اگر گرم نشود تا جايي كه اين گرما در عمق وجودش زبانه كشاند و هر چه غير از خداست بسوزاند اين مهمان نيست و بايد بداني كه رسم بزرگواري امام معصومي كه خودش دل شكسته است در غربت، اين است كه ارزش قائل است براي شكسته‌دلان و بگويد هر آنچه كه خودش خجالت مي‌كشد در تنهايي از خدا بخواهد حتي اين‌كه انسان دريابد مشهدش را انسان بايد از مشهد به مشهد برسد و خواستن اين مطلب گر چه خيلي ساده است، ولي عمل كردن به آن مشكل. اين‌كه امام دعايش را مستجاب مي‌كند شكي در آن نيست و بستگي به زائر دارد تا چه حد اطمينان به بزرگواري امام دارد كه هر چه اطمينان به عظمت امام بيشتر بشود، اطمينان به استجابت دعا بيشتر است و اين از حقارت خود انسان است كه دعا كند و شك كند كه امام قبول نكرده! اگر مي‌خواست قبول نكند كه ما را دعوت نمي‌كرد. حالا زائر بايد اين را نگهدارد. رسم مهماني اين است كه مهمان هر چه از ميزبان بخواهد بايد بدهد چه بسا كه ميزبان آنقدر بزرگ باشد و مهمان بسي حقير.

و اكنون اين زائر اگر برگردد در طوفان مشكلات، بداند كه يار غريبي كه خود نيز غريب بوده دارد. اگر اين بداند كه در خيل حماسه‌ها، در آتش‌ها، در محاصر‌ه‌ها و در تنگناها بايد بيان داشته باشد كه او پيش از آن‌كه به مشهد و شهادتگاه رفته است، در مشهد بوده و خودش درخواست كرده تا دريابد مشهد خويش را و اين سخن بس است كه «از مشهد تا مشهد» سلام بر تو اي غريب الغرباء. سلام بر كبوتران اطراف حرمت، سلام بر باب‌المراد تو. سلام بر اشك زائرين. بر سنگ‌هاي زير پاي زائرانت؛ چرا كه انسان حقيرتر است از اين‌كه بر خود زائرين سلام دهد. سلام بر خيابان‌هاي اطراف حرم. سلام ‌بر سايه گنبد‌هاي حرمت. سلام بر سقاخانه در صحن حرم، كه اين چه سرّي است كه هر آبي كه انسان بنوشد، عطش را فرو مي‌نشاند، ولي آب سقاخانه حرم تو عطش عشق را بيشتر مي‌كند.
سلام بر حرمت و سلام بر همه چيز از مشهد تا مشهد.

*روحش شاد

فارس



نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.