خبرنگاري كه نترسيد و شهيد شد
فارس
در عمليات والفجر هشت (فتح فاو عراق) من قايقران بودم. چند روز از عمليات گذشته بود. پيش از ظهر بود و قايقم از موشكهاي ميني كاتيوشا پر شده بود. وقتي كه پشت سكان قرار گرفتم تا آبراه را دور بزنم و به سمت اروند بروم، ديدم يك اكيپ فيلم برداري قايق مرا زير نظر دارند. رفتن من به ساحل شهر فاو عراق، تخليه موشكها و برگشتنم به آبراه لشكر يي علي بن ابي طالب (ع) ، حدود يي دقيقه طول كشيد. به محض اينكه به آبراه رسيدم ديدم اكيپ خبري هنوز كنار ساحل هستند (بدون اينكه به سنگر رفته باشند) و از ديدن من خوشحال شدند. همه لاوژاكت پوشيده و آمادهي سوار شدن به قايق.
فرمانده ما (شخصي به نام نظري تا آخرين خبري كه هفت - هشت سال پيش از او داشتم هنوز در سپاه پاسداران خدمت ميكرد) با لبخند به طرف من آمد و گفت : "اينها ميخواهند با قايق تو گشتي در اروند بزنند. "
يكي از آنها شخصي بود به سن و سال امروز من. با ريش توپي سياه رنگ و صدايي مايه دار و زيبا. ميكروفون در دست داشت و گويا تهيه كننده هم خودش بود. گفته بود كه من فقط ميخواهم با اين نوجوان يي ساله بروم. من هم از خدا خواسته.
ميگفت كه همه چيز را ضبط كنند. وقتي كه من با موشكهاي ميني كاتيوشا رفتم، فيلم گرفته بودند و به محض پيدا شدن قايق من از دور، باز هم فيلم برداري را شروع كرده بودند. گفت به سمت ساحل عراق بروم (كه البته دست خودمان بود). رفتم. شروع كرد به مصاحبه با من. وقتي خودش براي دوربين حرف ميزد من چيزي نميشنيدم. با توجه به نوع ميكروفون بسيار آرام صحبت ميكرد. از موانع خورشيدي پرسيد و شب عمليات. من پشت سكان ايستاده بودم و او ميكروفون را جلو صورتم گرفته بود. مصاحبه كه تمام شد، دوربين عكاسي را بيرون آورد و خودش در همان حال يك عكس از من گرفت. بعد گفت كه به سمت پل شناور بروم. پل شناوري كه ايران بر روي اروند زده بود ، زبانزد رسانههاي داخلي و بين المللي بود. پل از دور پيدا بود. گفتم: " زير آتشه ، نگاه نكنيد الآن خبري نيست، موقتي است؛ يك دفعه شروع مي شود. "
همراهانش با دلهره گفتند كه جلو نرويم و از همان فاصله فيلم بگيرند و من روي تصاوير در حال ضبط توضيح بدهم؛ اما او به آرامي اشاره كرد كه مهم نيست و به پل نزديك شوم. به سمت پل كه مي رفتيم سر و كلهي هواپيماهاي عراقي پيدا شد. با توجه به ارتفاع پرواز و مسير حركتشان، به اكيپ گفتم كه اين هواپيماها با پل كاري ندارند.
دوربين روي شانه فيلم بردار بود و همه چيز را ثبت مي كرد. همراهان ميترسيدند و يكي دو نفر حتي بدنشان از ترس به لرزه افتاده بود و هيچ تلاشي براي مخفي كردن ترس خود نداشتند. نزديك پل كه رسيديم چند گلوله توپ (احتمالاً از نوع اتريشي) پي در پي كنار پل فرود آمد. يكي از افراد كه پايه دوربين را در بغل داشت با لحن جالبي داد زد : "برگرد " و نگاه به تهيه كننده كرد. خطابش به من بود، اما لحن و نگاهش به گونهاي بود كه با التماس به تهيه كننده مي گفت: " بگو برگردد. " با همان طمأنينه به من اشاره كرد كه بازگردم. دور زدم و آنها را كنار اسكلهاي در ساحل فاو عراق پياده كردم.
ديگر آن اكيپ را نديدم. در همان منطقه شنيدم كه يكي از خبرنگاران صدا و سيما به شهادت رسيده است. بعدها كه تصويرش را از تلويزيون ديدم خودش بود. همان مرد حدوداً 35 ساله با ريشهاي توپي سياه و چهره آرام و دوست داشتني. همو كه آمده بود تا حوادث جنگ را ثبت كند. همو كه از من خوشش آمده بود و به من محبت كرده بود. تصاوير من ، كه پشت سكان قايق ايستاده بودم و در آبراه و وسط اروند رود ميراندم ، بارها و بارها از تلويزيون به صورت يك نماهنگ مهيج پخش شد. عكسي هم از من در نمايشگاهي (نماز جمعه تهران) به نمايش درآمده بود و اقوام ديده بودند. آن عكس را خودم هيچ گاه نديدم.
نام خبرنگار را به خاطر ندارم. مي توان به اسناد دفاع مقدس مراجعه كرد. اما بعد از آن چند بار خواب او را ديدم و هر جا صحبت از خبر و خبرنگار مي شود و در تمام مدتي كه خودم كم و بيش در اين حيطه كار كردم ، او را به ياد داشته ام. دلم مي خواهد پيام ادب و ارادت من به خانوادهي او برسد.
*راوي: امير عباس
|