آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم
بیش از 60 وبلاگنویس بر بالین مردان درد!

بیش از 60 وبلاگنویس بر بالین مردان درد!


جلبک ستیز


(شاید کمی طولانی شده اما پیشنهاد منه کمترین اینه که بخونین. یا حق)

استقبال بی نظیر وبلاگنویسان از برنامه عیادت از جانبازان پاسخی بود به تمام علامت های سوال ذهنم. 

فهمیدم که ما جوانان منتظر یک محرکیم تا یادآوری شود برایمان خیلی چیزها !

دور نشده ایم از ارزش ها، از جانبازان و از شهدا...

فقط کافی است در سایتی فراخوان عیادت از جانبازان را ببینیم و بلادرنگ اقدام به ثبت نام نماییم.

حتی مسافت هم برایمان بی معنی می شود وقتی پای سرداران جنگ به میان می آید.

وقتی دیدم دوستان از اصفهان و سمنان و سبزوار و قائمشهر مسافت ها را پیموده اند تا به جمع ما ملحق شوند

سر تعظیم فرود آوردم در برابر اراده شان؛ در برابر عشقشان به جانباز!

شرمنده شدم از اینکه خود را مصمم بدانم در راه احیای فرهنگ شهادت!

 

به خاطر مسئولیتم سعی کردم کمی زودتر محل قرار باشم

ساعت 2:30 هماهنگی ها را با مسئولین بیمارستان انجام دادم و منتظر نشستم تا دوستان یک به یک رسیدند

نیم ساعتی را به برانداز محله نشستم. اغلب کسانی که شاید روزی ده ها بار از مقابل درب بیمارستان عبور می کردند مطمئنا نمی دانند که سردارانی در اینجا بستری هستند.

و این درد بزرگی است که همچنان قبلم را آزار می دهد

عابری میانسال که ساکن کوی فراز بود و خود را مطلع می دانست از بیمارستان گفت:

"یه عده روانی رو اینجا جمع کردن، هر چند وقت یکبار یکیشون در میره و مردم رو می ترسونن. بابا جای اینها اینجا نیست که. دیوونه ها رو باید ببرن بیرون شهر...تو بیابون ها.."

ناخودآگاه قلبم سنگینی کرد. نخواستم مرد! را از جهالتش خارج کنم.

حیف واژه مرد برای کسی که هیچ بویی از مردانگی نبرده است. باید به او می گفتم تو از زنان همین کسانی که تو آنها را دیوانه می خوانی هم کمتری!

دلم گرفت. خواستم بر سرش فریاد بزنم تو از بیابان چه می فهمی؟ آن روزی که همین مردهای به ظن تو "دیوانه" در بیابان ها از ناموست دفاع می کردند تو کجا بودی بچه! حال امروز نگران ترس فرزند و ناموست از محافظانشان هستی؟!!!

و باز هم بغضی که بد موقع فریادم را فروبرد در گلویم.

اگر گرمی دستان "حمید" را بر شانه ام حس نمی کردم شاید خفه می شدم از بغض ناخواسته ام.

 

 

- ساداتی هستم. خوشبختم... شما؟

- فلانی هستم. مشتاق دیدار. خیلی خوشحال شدم دیدمتون

- ممنونم. ما بیشتر

دیالوگی بود تکراری که در اولین دیدار بین و من سایر دوستان رد و بدل می شد

خوشحال بودم از دیدارشان

کم کم دوستان جمع شدند و برنامه را شروع کردیم.

"شکیبا" به نمایندگی از بیمارستان گزارش کوتاهی به دوستان ارائه کرد و بازدید آغاز شد.

 

کارگاه کارورزی جانبازان اولین قدم از بازدید بود

جو سنگینی بر فضا حاکم بود

همان آرپیچی زنی که سال ها قبل اجازه تحرک به یک تانک رو هم نمیداد؛ امروز مداد رنگی در دست داشت و نقاشی می کرد.

 

همان دست و انگشتانی که شب عملیات اشک از صورت پاک می کرد امروز میهمان بوم نقاشی است

و چه زیبا می نگارد بر بوم دل من و تمام کسانی که امروز میهمان "قطعه ای از بهشت" بودیم.

 

خیلی سخته برایم بیان این جمله:

"کارگاه کارورزی جانبازان به مهد کودک بیشتر شبیه بود تا آسایشگاه جانبازان"

 

  

 

 

اگر قمر بنی هاشم دستان این با صفایان را نگیرد .....

بعید می دانم نگیرد دستشان را بی دست کربلا!

 

جانبازی که شاید پنجاه و اندی سال از خدایش عمر گرفته برای خواندن چند بیت شعر و تشویق حضار آنقدر ذوق و شوق می کند که می خواهم به پایش بیفتم و سادگی اش را پرستش کنم!

 

سادگی شان را می پرستم. سادگی مردانی را که امروز در حصار نرده های بلند حیاط "نیایش" زندانی اند!

شاید زندانی اند به جرم دفاع از ناموس من و تو!

وقتی قلبم می خواست از قفس سینه فرار کند! چنگ می انداخت به نرده های حصار سینه ام؛ راحت تر می توانستم درک کنم احساسی را که تمام مردان حاضر در بیمارستان داشتند.

 

نجوایی در گوشم پیچید؛ دیوانه ام کرد! روانی ام کرد. موجی ام کرد!

"تورو خدا بگو بذارن چند دقیقه برم بچمو ببینم و بیام. دلم براش تنگ شده. قول می دم زود بیام. اصلا خودت بشو محافظم که فرار نکنم. زود بر می گردم.. به ابوالفضل زود میام..."

حلقه اشک در چشمانش خردم کرد...

یا علی فقط تو میتوانی بفهمی درد این مردان را ! تویی که هجر زهرا پیرت کرد!!

 

نمی خواهم بگویم از سالن ورزش و حرف های مربیانی که شرطی وار برای هر بازدید کننده ای حرف های تکراری می زنند...

بیشتر می خواهم بگویم از حیات باصفایی که دیروز مهمانش بودم.

نه اشتباه نکن! حیات را اشتباه ننوشته ام. آن حیاطی که من دیروز دیدم و در آن قدم زدم به من "حیات" بخشید. من را دوباره احیا کرد. زنده ام کرد. اسمش را گذاشتم "حیات"! اما عوام صدایش می کنند "حیاط"

مرا عفو کنید...

بغضی آشنا باز هم مزاحمم شده.

مزاحمی که هر از چندگاهی میهمان گلویم می شود.

مزاحم نیست ها! بهتر است صدایش کنیم میهمان ناخوانده!

عفو کنید مرا چون الان "میهمان ناخوانده" دارم

تنهایتان می گذارم .... این شما و این "حیات" نیایش..

یا علی مدد

 

http://jolbaksetiz.blogfa.com

نام: rohalamin   تاریخ: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۰
سلام .دورد بر شما.دورد.درود
امیدورام که در پناه حق تعالی به عالی ترین درجات نائل آئید. سلام بر راست قامتان تاریخ سلام بر مظلومان تاریخ ایران و اسلام .درود بر شما
اجرتون با حضرت فاطمه زهرا س
شما لینک شدید.


نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.