آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم
جای پای جانیان جوش؛ فراز سوم: منزل آلادپوش مأمن میرحسین

جای پای جانیان جوش؛ فراز سوم: منزل آلادپوش مأمن میرحسین


حسن آلادپوش ارتباط فعّالی با شاخه "بهرام آرام" داشت و مدّتی تحت مسئولیت "محمّد حسین اکبری آهنگر" ( شوهر خواهرش) قرار گرفت. و در محدوده ‌ی بخش مذهبی سازمان که "اکبری آهنگر" آنرا اداره می کرد،- با عنوان سازمان گروه‌های مبارز اسلامی؛ شاخه‌ای از سازمان مجاهدین خلق ایران- فعّالیّت نمود.


 
 
 
 
 
باسمه تعالی شأنه
ازسلسله پژوهشهای تاریخی رضا گلپور (قسمت دوّم)
جای پای جانیان جوش
پژوهشی مقدّماتی در واکاوی جنایات مرتبطین با پروژه ی به کلی سرّی جوش
(جستجو و شکار)



پیشکش به ارواح آسمانی شهدای مظلوم و گمنام قتل عام جمعه سیاه
(هفدهم شهریور ماه 1357)

فرازسوّم
منزل آلادپوش مأمن میر حسین





{به نقل از جلد دوّم کتاب تاریخ مجاهدین خلق منتشره توسّط مرکز پژوهش‌هاومطالعات سیاسی :}
..."حسن آلادپوش" ارتباط فعّالی با شاخه "بهرام آرام" داشت و مدّتی تحت مسئولیت "محمّد حسین اکبری آهنگر" ( شوهر خواهرش) قرار گرفت. و در محدوده ‌ی بخش مذهبی سازمان که "اکبری آهنگر" آنرا اداره می کرد،- با عنوان سازمان گروه‌های مبارز اسلامی؛ شاخه‌ای از سازمان مجاهدین خلق ایران- فعّالیّت نمود.
برادر و خواهر وی، "مجتبی" و "سرور آلادپوش" نیز در همین دوره در ارتباط با همین شاخه قرار گرفتند.ولی پس از چندی جدا شدند. بطور دقیق معلوم نیست که "آلادپوش" در چه تاریخی مارکسیست شد. ساواک و کمیته مشترک با تعقیب اطّلاعاتی که از طریق "وحید افراخته" بدست آورده بودند، نسبت به دستگیری یا ضربه به "بهرام آرام"، بوسیله تعقیب ردهایی که از "حسن آلادپوش" داشتند، امیدوار و حسّاس شدند. با تحت نظر قرار دادن "مسعود متّحدین" ( برادر "محبوبه") و افراد مرتبط با او، عملیات مفصل چند ماهه‌ای با نام رمز " کولاک" با استفاده از همه امکانات تعقیب و گریز و مراقبت و شنود تلفنی انجام شد. در جریان این عملیات "حسن آلادپوش" نیز مشاهده شد ولی ناگهان در اواسط تابستان 1355 او را گم کردند. چند روز بعد در 6 شهریور ماه 1355 ، سه مستشار آمریکایی کارمند "راکول اینترنشنال"و فعّال در پروژه‌ی " آی بکس" IBEX ( سیستم استراق سمع در مرزهای شوروی سابق) در حوالی میدان وثوق واقع در شرق تهران ترور شدند. "آلادپوش" در این عملیات راننده فولوکس واگن سد معبر کننده بود و اتومبیل مزبور که به هنگام مراقبت ساواک، "آلادپوش" با آن دیده شده بود در صحنه بجا ماند.



{به نقل از سایت تورجان 27/6/1388}
"میرحسین موسوی" در سال های فعالیت دکتر "شریعتی" به همراه "حسن آلادپوش" (همسر "محبوبه متحدین") و "عبدالعلی بازرگان" (فرزند مهندس "مهدی بازرگان") شرکتی به نام سمرقند را بنیان نهاده بود و در پوشش فعالیت های مهندسی، پاتوقی برای هواداران دکتر درست کرده بودند.
"پرویز خرسند" ، درباره آن روزها می گوید: "یادم هست که دکتر دعوت داشت که در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران- ساعت ۸ بعد از ظهر – سخنرانی کند . امّا یکی دو ساعت گذشته بود و از دکتر خبری نبود . جوجه های چپ فرصت یافته بودند که مذهبی ها را – مخصوصاً مرا که دم در نشسته بودم واز درد و نگرانی نفسم بند آمده بود – مسخره کنند.
وقتی دکتر آمد برای اوّلین بار تقریباً سرش جیغ کشیدم که پس از اینجا در دانشکده ورامین سخنرانی داری و الآن باید آنجا باشی ، بی حرمتی به این همه مشتاق هم حدی دارد. دکتر - انگار نه انگار- لبخندی زد و گفت " اگر میان این همه جمعیت یک {"حسن}آلادپوش" ، یک {"میرحسین}موسوی" ، یک {"محمّد علی} نجفی" و… را نشانم بدهی ، آن وقت به تو حق می دهم . خودت بهتر از هر کسی می دانی که من تنها به کیفیت آدم ها بها می دهم نه کمیتشان."
به یاد دارم "میرحسین" نیز یک بار می گفت که پس از اعدام سران سازمان مجاهدین خلق، دکتر به دفتر شرکت سمرقند آمد. از قضا فقط "میرحسین" در آنجا بوده و دکتر که لبریز از خشم و اندوه بود، یکی دو ساعت کنار "میرحسین" می نشنید و فقط سیگار می کشد و با صدای بلند گریه می کند. "میرحسین" هم ترجیح می دهد که سخنی نگوید تا دکتر آرام شود. "شریعتی" هم پس از آنکه خالی می شود باز هم بدون آنکه سخنی بگوید آنجا را ترک می کند.
{به نقل از سایت "محمّد مهدی اسلامی" 1/3/1388:}
... "حبیب الله پیمان" در مصاحبه با شماره 51 هفته نامه شهروند در خصوص حاشیه‌های تاسیس حزب جمهوری اسلامی و نقش همفکرانش می گوید: "ترکیب اصلی در اختیار جناح موتلفه بود امّا از افراد هم عقیده با ما آقای مهندس "میرحسین موسوی" در حزب حضور پیدا کرد که با ما همکاری‌هایی داشت.






ما با آقای "موسوی" نهادی هم ایجاد کردیم که از روحانیت آقای "باهنر" حضور داشتند و بنده و خانم "طاهره صفارزاده" هم حاضر بودیم که فعّالیّتهای این نهاد فرهنگی تا بعد از انقلاب هم ادامه داشت. بعد از پیوستن آقای"موسوی" به دولت و صف‌بندیهای ایجاد شده، این همکاری هم قطع شد.»
او بدین ترتیب به حزب جمهوری اسلامی راه یافت و سردبیری روزنامه جمهوری اسلامی را برعهده داشت. این سابقه سبب گردید که مجلس به او به عنوان وزیرخارجه دولت "شهید رجایی" اعتماد نماید.
سرانجام در آستانه تشکیل دولت چهارم، حضرت "آیت الله خامنه ای" رییس جمهور وقت که نتوانسته بود مجلس را به نخست وزیری دکتر "ولایتی" قانع نماید، پس از استمزاج ..."هاشمی" از مجلس در 5 آبان 1360 و نظر مساعد نسبت به مهندس "موسوی" از میان گزینه ها، طی یک نامه رسمی به مجلس او را به عنوان نخست وزیر پیشنهاد نمودند. مجلس رای اعتماد داد و او پنجمین و آخرین نخست وزیر جمهوری اسلامی گردید که پس از چند دوره کوتاه نخست وزیری "بازرگان"، "شهید رجایی"، "شهید باهنر" و آیت الله "مهدوی کنی"، رکورد طولانی ترین دوران نخست وزیری را نیز به خود اختصاص داد.

{به نقل ازپایگاه خبری تحلیلی پارسینه. ۴ آذر ۱۳۸۸.مقاله ي درباره مارکسیست شدگان سازمان مجاهدین خلق. حجت الاسلام "رسول جعفریان":}
"اکبر براتی" نیز که با مجاهدین ارتباط داشته از آشنایی خود با "محمّد اکبری آهنگران" یکی از کادرهای بالای سازمان یاد می کند که پس از انحراف در سازمان از آن جدا شد و بعدها همراه همسرش "سرور آلاد پوش" در خیابان شاه (جمهوری اسلامی فعلی) توسط ساواک کشته شد . تاریخ این رخداد ششم مهر 55 است ...
مارکسیست شدن برخی از این نیروهای مذهبی ، چندان شگفت انگیز و ناباورانه بود که "حسن آلادپوش" ( کشته در 14 شهریور 55 ) و "محبوبه متّحدین" ( 17 یا 18 بهمن 55 در میدان دروازه شمیران کشته شد ) که هر دو از خانواده های متدین تهران بودند و با دکتر "شریعتی" ارتباط داشتند و دکتر از تدین آنان آگاهی داشت ، هر دو در تشکیلات مارکسیست شده بودند ...



این در حالی بود که "شریعتی" از مرتد شدن آنان خبر نداشت و قصه حسن و محبوبه خود را که طرحی برای نجات ایران توسط روشنفکران مسلمان ( و نه به دست روحانی و مرجع ) در قالب این زوج انقلابی که از خانواده متدینی بودند،مطرح کرد ...
بعد از انقلاب ، مارکسیست بودن "محبوبه متّحدین" آشکار شد و مدارسی که در روزهای نخست انقلاب به نام وی نامگذاری شده بود به سرعت نامش تغییر کرده و سازمان نیز که با اعتراض سخت پیکاری ها روبرو شده بود با جمع آوری تصاویر او که در سطح وسیع چاپ شده بود عقب نشینی کرد .
آن زمان "ابراهیم یزدی" نیز در آمریکا در سخنرانی خود که تحت عنوان بررسی جنبش های اسلامی و معرفی چهره های ناشناخته روحانیت معاصر چاپ شده ( ص 26 ) از "حسن آلادپوش" و خواهرش "سرور آلادپوش" ( همسر "محمّد اکبری آهنگران" ) یاد کرده است .
"ابراهیم یزدی" خود شرحی از برهم خوردن ارتباط نهضت با مجاهدین از پس از سال 54 ارائه کرده و مخالفت نهضت آزادی خارج از کشور را با جریان ارتداد گوشزد کرده است .
همچنین در کتاب بذرهای گلگون زندگی نامه مجاهدین خلق ایران از "حسن آلادپوش" و "محبوبه متّحدین" به عنوان مجاهدین راستین - یعنی کسانی که در برابر منافقین مقاومت کرده اند ، یاد شده و احتمال داده شده است که اینان توسط منافقین - یعنی مرتدین سازمان لو رفته باشند .
به نظر می رسد حتّی بر نویسندگان این کتاب مانند بسیاری از مجاهدینی که در زندان بودند امر مشتبه شده است . "متّحدین" و "حسن آلادپوش" از کسانی هستند که پس از سال 54 هم با مجاهدین همکاری داشته اند و بسیار بعید است که با داشتن عقیده اسلامی به این همکاری در سازمان مجاهدین ادامه داده باشند .
به سخن دیگر اساساً از سال 54 به این طرف آنچه به عنوان سازمان وجود داشت ، به عبارتي از همان تشکیلات "تقی شهرام" بود که تا سال 55 نیز توسط خودشان و ساواک قلع و قمع شد .
"حسین روحانی" نوشته است که پس از کشته شدن "حسن آلادپوش" در شهریور 55 "محبوبه" مدّتی ارتباطش با سازمان قطع می شود و بعد از وصل به سازمان در کارهای ارتباطی انجام وظیفه می کند . وی در حالی که مسؤول ارتباطات "سعید (شهرام) بوده در 11 بهمن 55 در درگیری با گشتی های ساواک در دروازه شمیران تهران کشته می شود . ( از پرونده روحانی )





"بهجت مهرآبادی" نیز مدّتی در مشهد هم خانه "محبوبه" و "شهرام" بوده و از مسؤولیت "محبوبه" در انجام کارهای ارتباطی "شهرام" سخن می گوید ! وی می افزاید : "محبوبه" مارکسیست شده و بی حجاب بود .... روزی هم که ضربه خورد بی چادر بود ... در مورد "حسن ( آلاپوش" ) هم تا آنجا که اطّلاع دارم مارکسیست شده بود .قبل از کشته شدن "محبوبه" صحبت هایی بین "محبوبه" و "تقی ( شهرام") بود که قرار بود محبوبه چیزی بنویسد .
بعد از شهادتش مطلع شدم که قرار بوده در مورد مارکسیست شدن شوهرش "حسن آلادپوش" چیزی بنویسد که قبل از این کار به شهادت می رسد .....{ شاید تردیدی در مارکسیست شدن "حسن آلادپوش" بوده است } در واقع در آن دوره کسی در تشکلات مذهبی نبود …


 


درباره مارکسیست شدن "حسن آلادپوش" و "محبوبه متّحدین" و شماری دیگر از مجاهدین در منابع دیگری هم سخن گفته شده است . همچنین در اطّلاعیّه شماره 21 سازمان مجاهدین که ضمن آن فعّالیّت سازمان از 54 تا 57 گزارش شده و نام 25 نفر از کشته شدگان سازمان اعم از تیر باران ، کشته شده در حال مأموریت یا درگیری و یا حتّی کشته شده توسط اپورتونیست ها آمده ، نامی از "حسن آلادپوش" و "محبوبه متّحدین" دیده نمی شود . این بدان معناست که سازمان آنها را از خود نمی دانسته است...

{به نقل از مصاحبه ی دختر بزرگ شیخ" اکبر هاشمی بهرمانی"("فاطمه":)با نشريه ي شهروند امروز 13/10/1388:}
... بعد از سال 54 که پدر در زندان اوین بودند و آقای "لاهوتی" هم زندان بودند، جمعه‌ها که ما برای ملاقات پدر به زندان اوین می‌رفتیم در آنجا خانواده آقای "لاهوتی" را هم همچون خانواده آقای "طالقانی" و "مهدوی کنی" و... می‌دیدیم. خلاصه گاهی هم این دو برادر یعنی "سعید" و "حمید ( لاهوتی")را در آن ملاقات‌ها می‌دیدیم. تا این‌که پدرم از زندان آزاد شدند...



آذرماه1357 بود و حکومت نظامی‌در تهران حاکم بود، یک شب ما به خانه عموی‌مان رفته بودیم و می‌خواستیم شب آنجا بمانیم تا با دخترعموهای‌مان باشیم که پدر تماس گرفتند و گفتند به خانه بیایید، کارتان دارم. ما فکر کردیم که پدر به یک بهانه‌ای می‌خواهد ما را به خانه بکشاند چون خیلی هم دوست نداشتند که ما بیرون از خانه بخوابیم. ما نرفتیم و خودشان آمدند دنبال ما که به خاطر حکومت نظامی‌از دست ما هم عصبانی بودند که چرا به حرف‌شان گوش ندادیم و زودتر به خانه نیامدیم. به خانه آمدیم و یادم هست سر شام، گفتیم که چه کار داشتید با ما؟ گفتند بعد از شام می‌گویم... گفتند که آقای "لاهوتی" برای "سعید" از تو خواستگاری کرده و برای "حمید" هم از "فائزه"...
گفتند که من "سعید" را می‌شناسم و تو همیشه می‌گفتی که یک معلم قرآن خوب می‌خواهی."سعید" اشراف خوبی روی قرآن دارد و مدّتی هم شاگرد من در مسجد هدایت بوده است و من و مامانت با شناختی که از او و خانواده‌اش داریم، موافق هستیم... من هم گفتم که هر چه شما نظر بدهید قبول دارم.
...بعد به پدرم گفتم که چه عجله‌ای بود که امشب به ما بگویید. پدر گفتند که آقای "لاهوتی" می‌خواست به فرانسه برود و گفته بود که این جواب را از شما بگیرم تا با خیال راحت به فرانسه برود. بعد از انقلاب و بازگشت آقای "لاهوتی" از فرانسه، پدر دو سه بار به من گفتند که آقای "لاهوتی" می‌خواهند بیایند و عقد کنند... یادم هست که شب سالگرد "مصدق" بود که آقای "لاهوتی" به خانه ما آمدند، قرار بود که فردای آن روز ما و دوستان‌مان برنامه‌ای را برای "مصدق" در مدرسه پسرانه خوارزمی‌ تجریش برگزار کنیم.
(مصاحبه کننده :) در خانه آقای‌"هاشمی"، مشکلی با "مصدق" وجود نداشت؟
(دختر بزرگ شیخ اکبر:)نه، حتّی یادم هست که به پدر گفتم که یک سخنران برای آن مراسم می‌خواهم و پدر هم، "سعید" را معرفی کردند که او هم فردا آمد و در آن مراسم صحبت کرد. امّا خلاصه شب قبل آقای "لاهوتی" و پسرانشان به خانه ما آمدند...


 

بعد از شام، مراسم عقد برگزار شد. پدرم وکیل ما شد و آقای "لاهوتی" هم وکیل پسران‌شان شدند... برنامه و مراسمی‌که نبود امّا ایشان آمده بود تا ما را راضی کند. آقای "لاهوتی" و پسران‌اش بودند و من و "فائزه" و برادرها و پدر و مادرم بودیم. خلاصه، آن شب عقد انجام شد ...آقای لاهوتی سال 60 فوت کردند و دوره آشنایی ما از نزدیک بسیار کوتاه بود...
قبل از انقلاب که مشی سیاسی آقای"‌هاشمی"‌و"لاهوتی" شبیه به هم بود. بالاخره در زندان با هم بودند و مبارزه می‌کردند. امّا همانطور که شما هم می‌گویید بعد از انقلاب یک اختلاف‌ نظرهایی پیدا کرده بودند... من در این زمان به مشی پدرم نزدیک‌تر بودم...با حزب{جمهوری} هم همکاری می‌کردم.
(مصاحبه کننده :) آیا این مساله باعث اختلاف آقای "لاهوتی" با شما نمی‌شد؟
(دختر بزرگ شیخ اکبر:) نه، من واقعاَ آقای "لاهوتی" را بسیار دوست داشتم و دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها به خانه آقای "لاهوتی" می‌رفتم و شب‌ها هم همان‌جا می‌خوابیدم. من حتّی زیاد به حزب می‌رفتم و اگر یک وقت "سعید" وقت نمی‌کرد که به دنبال من بیاید، چون دفتر حزب نزدیک خانه آقای "لاهوتی" بود، خودم به خانه آقای لاهوتی می‌رفتم.
... رابطه خانواده آقای "لاهوتی" با خانواده امام، بسیار هم بیشتر از رابطه خانواده ما با خانواده ی امام بود. خانم "احمد"آقا با خانم آقای "لاهوتی"، "احمد"آقا هم با خود آقای "لاهوتی"، حسابی رفت‌وآمد داشتند. ولی آقای "لاهوتی" برخی از حرکات و رفتارها را تحمل نمی‌کردند. معمولا بعد از انقلاب، اتّفاقاتی می‌افتد و آشوب‌هایی رخ می‌دهد که طبیعی هم هست. آقای "لاهوتی" برخی رفتارهای تند را نمی‌پسندیدند. من خیلی وقت‌ها در جلسات و صحبت‌های میان آقای "لاهوتی" و پدرم می‌نشستم و گوش می‌دادم. پدر، حرف‌های آقای "لاهوتی" را تأیید می‌کردند و رد نمی‌کردند امّا می‌گفتند که باید صبر کرد چون انقلابی صورت گرفته و به مرور همه چیز به حالت طبیعی خودش می‌رسد...
مثلا آقای "لاهوتی" می‌گفتند که الان افرادی بر سر کار آمده‌اند که اصلاَ سابقه مبارزاتی نداشته‌اند. بابا هم می‌گفتند که درست است مثل من و شما مبارزه نکرده‌اند امّا بعد از انقلاب بالاخره ما به آدم‌های کارشناس و تشکیلاتی که می‌توانند کار کنند و نظر بدهند هم احتیاج داریم...
(مصاحبه کننده :) بچه‌های مجاهدین(منافقین خلق) قبل از انقلاب گویا حتّی بعد از تغییر ایدئولوژی هم به خانه آقای "لاهوتی" رفت‌وآمد داشته‌اند. آیا بعد از انقلاب هم این ارتباط وجود داشت؟
(دختر بزرگ شیخ اکبر:) من زیاد به خانه آقای "لاهوتی" می‌رفتم و یادم نمی‌آید که آن بچه‌ها زیاد به آنجا بیایند. شاید یکی دو بار این اتّفاق افتاد. البته تماس‌های تلفنی هم داشتند که یادم هست در برخی از این تماس‌ها آقای لاهوتی به شدت از آنها انتقاد می‌کرد.{!؟}... ما از بچگی زندگی سیاسی داشتیم و با خانواده‌های سیاسی در رفت‌وآمد بودیم. من در مدرسه رفاه دوران راهنمایی را می‌خواندم. بسیاری از معلم‌های مجاهدین بودند. زنِ"علی میهن‌دوست"، "محبوبه متّحدین"، "سرور آلادپوش"، معلم‌های ما بودند. خانم "بازرگان" که همسر "حنیف‌نژاد" بود، مدیر مدرسه ما بود.
برای من "محبوبه متّحدین" و "سرور آلادپوش" الگو بودند. ساده‌زیستی و شور انقلابی آنها برای من الگو بود. من در مراسم‌های آنها شرکت می‌کردم و رابطه‌ای تنگاتنگ با آنها داشتم. یادم هست که اگر یکی از آنها شهید می‌شد، به همراه مادرم در مراسم آنها شرکت می‌کردیم.
پدر من که به زندان رفت، از ماجرای اختلاف در مجاهدین و تغییر ایدئولوژی در بخشی از آنها و تشکیل گروه‌هایی مثل فرقان باخبر شده بود. همیشه به ما سفارش می‌کرد که بچه‌ها وارد گروه‌ها نشوید و من وقتی که از زندان بیرون آمدم، توضیحات کامل را برای شما می‌دهم...
یادم هست که پدرم در زندان بود و من عکس‌های بچه‌های مجاهدین مثل "حنیف ‌نژاد" و "میهن‌دوست" را گرفته بودم و در اتاقم به دیوار زده بودم. امّا پدر که آزاد شد و به خانه آمد، به من گفت که این عکس‌ها را جمع کن...
(مصاحبه کننده :) آیا "وحید لاهوتی" پسر آقای "لاهوتی" (برادر دو دامادِ شیخ اکبر)، ، تمایل خاصی به مجاهدین {خلق}داشتند؟
(دختر بزرگ شیخ اکبر:) ایشان تمایل خاص به مجاهدین نداشتند و عضو مجاهدین نبودند. البته "وحید" در زندان قبل از انقلاب با "مسعود رجوی" رابطه برقرار کرده بود. "سعید"، همسر من می‌گوید که در آن زمان خبر ترور یکی از مقامات را به "وحید" می‌دهد و "وحید" هم در زندان خبر را پخش می‌کند. "وحید" را شکنجه می‌کنند تا بگوید که خبر را از کجا فهمیده است و او هم نمی‌خواسته "سعید" را لو بدهد و مانده بوده که چه کند. در همان موقعیت، "رجوی" به او می‌گوید که بگو خبر را در بخش تسلیت روزنامه‌ها خوانده‌ام. از اینجا رابطه او با "رجوی" برقرار می‌شود...
(مصاحبه کننده :) پس علّت بازداشت "وحید" بعد از انقلاب در آبان 1360 چه بود، اگر عضو مجاهدین نبود؟
(دختر بزرگ شیخ اکبر:) ما هم نفهمیدیم. یک روز با ما تماس گرفتند و گفتند که "وحید" در زندان است. پدر من هم تماس گرفت با آقای "لاجوردی" و پرسید که چرا "وحید" در زندان است؟ ایشان هم گفتند که یک سری سؤال و جواب است که انجام می‌دهیم و تمام می‌شود. دو روز بعد به ما خبر دادند که پای "وحید" شکسته و در زندان است. پدرم دوباره تماس گرفت که چرا پای او شکسته، قرار بود که آزاد بشود؟ آقای "لاجوردی" هم گفتند که می‌خواستند ما را بر سر قراری ببرد در ساختمان پلاسکو خیابان جمهوری، امّا یک دفعه فرار کرده و خودش را از طبقه‌ای پایین انداخته ...
(مصاحبه کننده :) علّت بازداشت آقای "لاهوتی"، به فاصله دو روز از بازداشت "وحید" چه بود؟
(دختر بزرگ شیخ اکبر:) ما واقعاَ نفهمیدیم که علّت این مساله چه بود. یادم هست که روز چهارشنبه بود و من به حزب رفته بودم. معمولا وقتی که من به حزب می‌رفتم، شب "سعید" دنبال من می‌آمد. ساعت حدود چهار بود که "سعید" با من تماس گرفت و گفت که من نمی‌توانم بیایم دنبال تو و خودت به خانه برو. گفتم چرا؟ گفت بچه‌های اوین با حکم آقای "لاجوردی" به خانه ما آمده‌اند و اجازه خروج هم به من نمی‌دهند و من و بابا در خانه‌ایم. من بلافاصله با پدر تماس گرفتم. پدر رئیس مجلس بودند در آن زمان. بابا ناراحت شدند و گفتند که اصلا برای چه به خانه آقای "لاهوتی" رفته‌اند؟ گفتم نمی‌دانم و فقط "سعید" گفته که اینها می‌گویند ما حکم آقای "لاهوتی" را هم داریم که اگر نخواهد با ما بیاید او را می‌کشیم. بابا گفت که من همین الان با آقای "لاجوردی" تماس می‌گیرم و می‌گویم که از خانه آقای "لاهوتی" خارج شوند. با "سعید" تماس گرفتم و گفتم که بابا این کار را دارد می‌کند و بعد که مأمورها رفتند تو بیا دنبال من. یک ساعت بعد مجدداً با "سعید" تماس گرفتم و او گفت که اینها هنوز در خانه هستند و نرفته‌اند.
من دوباره با بابا تماس گرفتم و گفتم که آنها از خانه خارج نشده‌اند. بابا ناراحت شد و گفت که آقای "لاجوردی" به من قول داده‌اند که آنها همین الان از خانه خارج شوند. دوباره "سعی"د با من تماس گرفت که آقای "لاهوتی" را دارند می‌برند و من هم با ایشان می‌روم. گفتم که حدّاقل تو با آنها نرو تا بمانی و پیگیر کار باشی. من بلافاصله به خانه آمدم و به "احمد آقای خمینی" اطّلاع دادم که آقای "لاهوتی" را گرفته‌اند و به اوین برده‌اند و شما هم به امام بگویید. "احمد"آقا هم به امام گفته بودند و امام هم گفته بود که سریعاً آقای "موسوی تبریزی را پیدا کنید...مطابق آنچه که "سیداحمد"آقا به ما گفتند: امّا یک پیک موتورسوار را به اوین فرستادند تا بگویند که آقای "لاهوتی" را بفرستند بیرون. امّا پیک که رسیده بود، گویا گفته بودند که ایشان فوت کرده‌اند. ساعت 9 شب بود که "سعید" به من زنگ زد و گفت که به ما گفته‌اند آقای "لاهوتی" حالشان به هم خورده و ایشان را به بیمارستان برده‌اند که وقتی به بیمارستان رفتم متوجه شدم ایشان فوت کرده‌اند... بابا هم خیلی پیگیری کردند ولی بعد به ما گفتند که شما به خاطر انقلاب، سکوت کنید...
(مصاحبه کننده :) گویا برای مراسم تشییع جنازه آقای "لاهوتی" هم مشکلاتی داشتید. اینطور نیست؟
(دختر بزرگ شیخ اکبر:) بله، یادم هست که اعلام شد روز پنجشنبه ساعت 3 بعدازظهر از مسجد ارگ تهران جنازه ایشان تشییع می‌شود. به گمانم ساعت یک‌ونیم بود که ما مقابل مسجد در ماشین نشسته بودیم. یک دفعه یک نفر در ماشین را باز کرد و "سعید" را از داخل ماشین بیرون کشید که سوار ماشین خودش بکند.امّا راننده ما خیلی سریع پرید و "سعید" را گرفت و سوار ماشین خودمان کرد وما به مجلس پیش پدرم رفتیم. بابا گفت که چرا شما اینجا هستید؟ گفتیم که جنازه آقای "لاهوتی" را قبل از ساعت 3 بردند. ... بابا خیلی عصبانی شدند و گفتند که شما چرا اینجا هستید. گفتیم که کجا برویم؟ سریع ماشین اسکورت خودشان را به ما دادند و گفتند سریع به بهشت زهرا بروید. مگر می‌شود شما در هنگام دفن ایشان نباشید. ما که رسیدیم . ایشان را داخل خاک گذاشته بودند.






(مصاحبه کننده :) آقای‌"هاشمی"‌درباره این ماجراها با امّام صحبت کردند؟
(دختر بزرگ شیخ اکبر:) بله، "سیداحمد"آقا هم چند بار آمدند و با پدر صحبت کردند. ولی پدر همانطور که گفتم از ما خواستند که قضیه را به خاطر انقلاب پیگیری نکنیم و سکوت کنیم...

{ به نقل از یادداشتهای تحقیق کتابخانه ای آرشیو ر.گ.چ:}
...هویّت جعلی"زهرا رهنورد" دارای نام و هويّت اصلي "زهره كاظمي" فرزند سرهنگ ارتش ستمشاهی"صادق کاظمی" (شاغل در دانشگاه جنگ)، می باشد .هر چند در تاریخ معاصر ایران عناصری با چند نام قابل اشاره اند امّا حدّاقل نامها و هویت های تغییر یافته معمولاً روال قانونی ثبت را طی می کنند.امّا در مورد هویت تحت شهرت زهرا رهنورد که با آن دارای مدارک احکامی نظیر ریاست دانشگاه الزّهرا اعطا شده توسّط رئیس وقت شورایعالی انقلاب فرهنگی (سید "محمّد خاتمی" )است حتّی کپی شناسنامه هم با این اسم وجود نداشته است و جعلی است !
در پژوهشهای اینجانب ... چرایی ترس ازافشای نام و هویّت اصلی او؛ ریشه در رفاقت صمیمی و خدمات جبران ناپذیر نامبرده با نام ثبتی اصلی خود یعنی "زهره کاظمی" نسبت به امثال"لیلی امیر ارجمندی" عنصر مرتد و معروفه ی دربار ستمشاهی در انتخاب وآوردن خانمهای زیبا روی معلوم الحال(تحت عنوان زنان شایسته!ی ایران زمین) در داخل دربار و سورپریزپارتی های مشهور؛ و نیزحدود دوسال اقامت او و خانواده اش در معیّت "حسین رهجو"(یا همین شوهرفعلی اش "میرحسین موسوی")در ایالات متحده آمریکا در فاصله ی 1355 تا 1357 (تا زمان آمدن "هایزر" به ایران ) دارد...

{ به نقل از سایت "محمّد مهدی اسلامی" منتشره در 9/10/1386:}
"عباس روافیان)"امیرانتظام) فرزند میرزا "یعقوب" رفوگر عنصر فاسد ...بازار قدیم تهران است که در سال 1311 در تهران متولد شد؛ دوران کودکی و نوجوانی را در کنار پدر و عموی یهودی خود که به فرقه ضاله بهاییت گرویده بودند، رشد و نمو و تربیت می یابد و درسال 1329 دانشجوی رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران می شود.
او که در دانشکده فنی با مهندس بازرگان آشنا شده بود، سعی به نفوذ در نهضت آزادی می کند و برابر آنچه در خاطرات بازرگان آمده است؛ در کنار "حسن نزیه"، "ابراهیم یزدی" و "مهدی بازرگان" عضو کمیته دانشگاه تهران می گردد.
وی در سال 1332 همزمان با شهادت دانشجویان دانشکده فنی در 16 آذر و در جریان سفر" نیکسون" به ایران، نامه اعتراض آمیز "بازرگان" را از طریق کاتم کارمند سفارت امریکا و عضو سیا به مقامات امریکایی می رساند که به دستگیری "بازرگان" منجر می گردد.
وی خود نیز از بیان این موضوع ابایی ندارد و می گوید: "در موقع دادن نامه، آقای" ریچارد کاتم" پیشنهاد کرد هرچند وقت یکبار من او را ببینم و مطالبی را که دارم به او بدهم"



این ارتباط تا سال 1342 ادامه می یابد.امّا به فاصله اندکی پس از خروج "کاتم" از ایران، قیام 15 خرداد رخ می دهد. او در همان سال به اداره ثبت احوال تهران مراجعه می کند و به طور رسمی شهادت می دهد که مسلمان شده است و نام خانوادگی خود را تغییر می دهد و به پاریس و سپس به شرق خلیج سان فرانسیسکو در امریکا می رود و در دانشگاه برکلی رفته فوق لیسانس مهندسی محاسبات ساختمان می گیرد...
وی در سال 1349 شرکت مهندسی مشاور تدبیر صنعت را در خیابان فردوسی تقاطع خیابان انقلاب اسلامی برای واردات وسایل سنگین از امریکا ایجاد می کند و در پوشش تجارت به ارتباط با "کاتم" ادامه می دهد. ارتباط او با "کاتم" تا پیروزی انقلاب همچنان ادامه داشت...

{ به نقل از یادداشتهای تحقیق کتابخانه ای آرشیو ر.گ.چ:}
"خود"زهره کاظمی" بیان می دارد " ...رژیم شاه جوانها را می كشت. اختناق شدیدی بود به گونه ای كه همه فكر می كردند ‏اطرافیانش ساواكی هستند. تمام فكر و ذكرم این بود كه رژیم شاه را براندازیم و رژیم خوبی بیاوریم كه آزادیخواه باشد. ‏حالا چه رژیمی باشد اصلا مهم نبود. در هر تظاهراتی هم شركت می كردیم. هم ماركسیت ها، هم ملی ها و هم مسلمان ‏ها. خود من دریك فاصله كاملا بی اعتقاد بودم. نه دین سنتی مادر و ماد بزرگم را قبول داشتم و نه هیچ چیز دیگر." در همین فاصله است كه "رهنورد"! شرایط مهندس "ميرحسين موسوي" آن روز ها "رهجو"! را می پذیرد. از آن پس.‏‎ ‎‏
‎ روند زندگی "زهرا رهنور"د پس از ازدواج‏‎ تغییر مي كند.پس حجاب جزئی از زندگی وی شده و یکی از میهمانان ثابت نشست هایی مي شود که در شرکت مهندسان مشاور سمرقند برگزار می شد. شرکت سمرقند ‏شرکتی بود که "میرحسین" و دوستانش آن را تاسیس کرده بودند و هدف نشست های آنها، اقدامات سیاسی و ابراز نظرات ‏مخالف علیه رژیم شاه بود. "عبدالعلی بازرگان"، "حسن آلادپوش"، "محبوبه متحدین" از جمله مؤسّسین نشست های شرکت ‏سمرقند بودند.
بازآنچنان که خود می گوید: "در دانشگاه كه سرشار از شور و مبارزه بود، سه دسته بودند؛ مذهبی ها، ملی گراها، كمونیست ‏ها.‏‎ ‎ولی من جزو هیچ كدام از آنها نبودم." ...
‎ وی به همراه دو فرزندش در سال 1355 به آمریکا مهاجرت کرده و در آنجا به عضویت کنفدراسیون دانشجویان ‏ایرانی در آمد...
... چیزی به پیروزی انقلاب 1357 نمانده بود که رهنورد! در کنار همسرش رهجو! به ایران بازگشت. و سعی ‏کرد در امور اجتماعی فعال باشد. از سال 57 تا 59، جامعه زنان جمهوری اسلامی و زنان مسلمان را پی ریزی کرد. ‏ رهنورد حدّاقل از یک نام مستعار دیگر یعنی زینب بروجردی نیز استفاده میکرد
جالب اینجاست که او در اطّلاعات بانوان که تغییر نام داده و عنوان "راه زینب" را برای خود برگزیده بود، به عنوان اوّلین سردبیر ‏مشغول به کار شد که تا سال 1367 این فعالیت فرهنگی ارتباط داشت...



مرحوم "محمّد مُکری" او و همسرش را فراماسونر دانسته و رهنوردی و رهجویی را به ترتیب نامهای درجه ای 3 و 2 در لجنه (لُژ ماسونی) ورودی آنها...

"رهنورد" در سال 1375 در جبهه اصلاح طلبان در کنار سید "محمّد خاتمی" قرار می گیرد. با پیروزی "خاتمی" در ‏انتخابات دوّم خرداد 76 وی تحت نام جعلي و لجنه اي فاقد شناسنامه ي خود يعني "زهرا رهنورد" به عنوان مشاور سیاسی رئیس جمهوری مأموریّت می یابد.. یک سال بعد به عنوان رئیس ‏دانشگاه الزّهرا منصوب می شود، سمتی که تا سال 1385 در آن مشغول به کار بود. همزمان رئیس گروه هنر سازمان ‏مطالعه و تدوین سمت، وابسته به وزارت علوم، تحقیقات و فناوری شد و اجرای طرح ملی نگارش تاریخ هنر ایران در ‏دوره اسلامی را نیز برعهده گرفت.
... "رهنورد"، "شیرین عبادی" برکشیده شده برای دریافت جایزه صلح نوبل را ‏به دانشگاه الزّهرا کشانید...اعتراضات... با روی کار آمدن دولت" احمدی نژاد"...
وی را به تودیع رساند...او با بیان اینكه نه بركنار شده و نه استعفا داده، گفته بود: "با تغییر دولت، من خود خواهان بركناری از ‏این سمت شدم و مسئولیت را با سربلندی به یك سربلند دیگر تحویل دادم، دكتر "مباشری" نیز یك فرد گرانقدری برای ‏دانشگاه است‎".‎‏
.‏.. "زهرا رهنورد"، هنر را والاترین عنصر در هستی عنوان می كند و سریع ترین و كوتاهترین راه رسیدن به معبود. ‏آنچنان که می گوید هنر را پرستش می كند چرا كه او را به بهترین انتخاب رسانده است، انتخابی كه در آزادترین محیط ‏شكل گرفته است. در معرفینامه های تبلیغاتی زمان انتخابات این مطالب پررنگ می گردید:
... تالیف 33 جلد {! عدد مقدّس ملاحده ی فراماسون لعنت خدا بر ایشان بیش باد}کتاب در زمینه های پژوهشی؛ قرآن مجید، هنر، زبان و علوم سیاسی ...
مفتخر به لقب 2000 استاد برجسته جهان در سال 2005 و کسب مدال و درج بیوگرافی در مرکز بیوگرافی کمبریج ...
مفتخر به تایید و تشویق کتابخانه های بزرگ جهان چون برلین کنگره بریتانیا و به خاطر کتاب انگلیسی هنر معاصر ‏ایران در دنیای اسلام ...
مفتخر به چاپ تمبر تصویر ایشان از سوی مفاخر فرهنگی و شرکت پست ایران ...


{به نقل از سایت "محمّد مهدی اسلامی" 1/3/1388:}
پنجشنبه 7 آبان1360، فردای روز رای اعتماد مجلس به "میر حسین"، جلسه ای در دفتر ریاست جمهوری میان سران قوا و نخست وزیر برگزار و مقرّر می گردد همان کابینه شهید "باهنر" با حدّاقل تغییر معرفی گردد.
"میرحسین" که با آرای شکننده ي 115 رای از 202 نفر صاحب رای، به نخست وزیری رسیده بود، به این پیشنهاد روی خوش نشان داد...

{ به نقل از سایت "محمّد مهدی اسلامی" منتشره در 20/3/1389:}
یکی از وقایع تاریخی که در سال گذشته با زوایای مختلف مورد بازخوانی قرار گرفت، استعفای "میرحسین موسوی" در یکی از حسّاس‌ترین برهه‌های تاریخی و به صورت رسانه‌ای بود. روز 15 شهریور سال 1367 در شرایطی که ایران به تازگی قطعنامه آتش‌بس یا به تعبیر "امام خمینی" جام زهر را پذیرفته بود، روزنامه جمهوری اسلامی که در اختیار "مسیح مهاجری" یکی از نزدیک‌ترین چهره‌ها به "میرحسین" قرار داشت، در حالی منتشر شد که خبر استعفای "میرحسین موسوی" از نخست وزیری را به عنوان تیتر یک انتخاب کرده بود. استعفایی که بدون هماهنگی رئیس جمهور و رهبر انقلاب نگاشته شده بود...



{به نقل از سایت "محمّد مهدی اسلامی" منتشره در۱۳۸۸/۳/۱:}
این استعفا پس از پذیرش قطعنامه و پایان یافتن عملیات مرصاد و آغاز گفتگوهای آتش‌بس بین ایران و عراق بود و در واقع استعفای "میرحسین موسوی" با صبح اوّلین روز مذاکرات دکتر "ولایتی" در ژنو همراه ‌شد و جالب تر آنکه از رادیو نیز اعلام گشت.
{ به نقل از سایت محمّد مهدی اسلامی منتشره در 20/3/1389:}
امّا این استعفا ابعاد دیگری نیز داشت که در بازخوانی تاریخی ماجرا، مورد غفلت قرار گرفته است. "موسوی" همزمان با نگارش نسخه مطبوعاتی استعفایش،‌ در همان 14 شهریور‌ماه، نسخه دوّم استعفایش را با دستخط خویش در سربرگ نخست‌وزیری خطاب به رییس‌جمهور منتخب مردم با تعابیری تند و موهن نگاشت.
وی در نامه خویش که خطاب به مقام محترم ریاست جمهوری بدون ذکر نام ایشان و بدون سلام و احترامات معمول آغاز شده است، به بیان نکاتی در توضیح علّت استعفای خویش می‌پردازد که در نسخه ارسال شده به مطبوعات موجود نبوده است. وی علّت بیان این موارد را اینگونه توضیح داده است: "با این نیّت که ذکر آنها انشاء‌الله در آینده کشورمان و دولت‌های بعدی مفید باشد"...
وی در خاتمه ادّعا می‌کند که این استعفا به معنای قهر از نظام و دولت جمهوری اسلامی و مسئولین انقلابی آن نیست و تاکید نموده است "این استعفا بدلیل ناتوانی اینجانب برای کار با این شرایط است و درست برای همین ناتوانی است که اینجانب تکلیف را از خود ساقط می‌بینم." اگرچه وی توضیح نداده است که اگر این استعفا به معنای قهر نبود، چرا بعد از تحویل نامه استعفا به روزنامه مخفی شده است...
امّا امام راحل نیز در واکنش به این استعفا، مرقومه عتاب‌آمیزی صادر فرمودند که در نهایت منجر به پس گرفتن استعفا از سوی "موسوی" شد...
در خصوص فاصله زمانی انتشار استعفای "میرحسین" تا زمان پاسخگویی وی به دفتر امام، نقل قول‌های گوناگونی مطرح است.
"جلال‌الدین فارسی" به تازگی در مصاحبه‌ای به ماجرای پس از استعفای موسوی از نخست وزیری اینگونه اشاره کرده است که "در دوران نخست وزیری "موسوی" هم زمانیکه امام راحل قطعنامه را پذیرفتند، "میرحسین" با دادن استعفا مخفی شد تا این‎گونه در جامعه القا کند که من موافق قطعنامه نبودم و از خودش در افکار عمومی قهرمان بسازد. امام هم روسای قوه قضاییه و مقنّنه و اگر اشتباه نکنم یک یا دو نفر دیگر را احضار کردند و بدون بحث در خصوص پذیرش یا عدم پذیرش استعفانامه "موسوی" به‎دنبال فرد جایگزین بودند که آقا وارد جلسه میشوند و امام شرح جلسه را میفرمایند و نظر آقا را میخواهند که آقا از تصمیم شوم "میرحسین" پرده‎برداری میکنند و به امام می‎گویند با استعفا موافقت نکنید، چراکه او به دنبال قهرمان سازی از خودش است. امام در این زمان دستش را بلند میکند و با اشاره به آقا میفرمایند این درست است..."
بر اساس نقل‌های موجود گویا "میرحسین موسوی" در فاصله زمانی تنظیم استعفا نامه در 14 شهریور تا 17 شهریور که به محضر امام می‌رسد، در منزل "آلادپوش" که از دوستانش بود به سر می‌برده است.







متن پاسخ حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای به استعفای میرحسین موسوی 1367




روز سوّم که حاج "سید احمد خمینی" با تماس با مراکز مختلف از یافتن او نا امید شده بود، به افراد مختلف می سپرد که امام فرموده اند به "میرحسین" بگویید بیاید که اگر نیاید نامه‌ای تنظیم کرده‌ام و در اختیار رسانه‌ها قرار می‌دهم که اگر پخش شود برای او دیگر دنیا و آخرت نمی‌ماند.
روز سوّم "میرحسین" تا ساعت 11 به محضر امام می رسد، آنگونه که منابع آگاه بر اساس یادداشت‌های آن زمان ... : امام راحل نکاتی را بدین شرح به وی فرموده‌اند "من یک گله دارم و یک اعتراض،‌ گله دارم از اینکه شما اگر مشکلی داشتید، مثل گذشته مراجعه می‌کردید و حل می‌کردیم،‌ اگر می‌خواستید بروید، بی سرو صدا می‌رفتید. چرا سر و صدا کردید؟ اعتراض دارم به اینکه این مطالب را چرا به پای نظام نوشتید و نسبت به دولت دادید؟ ... اگر نبود کار این چند سال شما، به ملت اعلام می‌کردم که شما در مقابل انقلاب و نظام ایستاده‌اید. و بعد از این چه توقعی است که از مجلس دارید؟ این حق مجلس است که به هر وزیری که می‌خواهد رای بدهد یا ندهد. شما می‌بایست از نظر مجلس تبعیت کنید. دیگران هم قبل از شما از این قبیل حرفها می‌زدند که مجلس باید هماهنگ با ما باشد. شما مجلس هرچه گفت به مجلس اخترام بگذارید. اگر مسئله‌ای بود شورای مصلحت حل خواهد کرد."
آنچه مسلم است، پس از یک وقفه معنادار، امام بار دیگر حمایت علنی خویش را از دولت تکرار نمودند تا آثار استعفای نابجای "میرحسین"، به عملکرد دولت بیش از این آسیب نرساند. هرچند به نظر ناظران سیاسی جنس این دفاع آشکارا متفاوت بود.
امام اما تا 80 روز در حمایت از دولت مکث نمودند. این مکث که بسیار به ضرر دولت علی‌الخصوص در بعد تبلیغات رسانه‌های بیگانه بود، سرانجام با حکم انتصاب "میرحسین موسوى" به سمت سرپرست امور جانبازان‏ توسط امام پایان یافت.
اینک پرسش اینجاست که آقای میرحسین موسوی...

{ به نقل از یادداشتهای تحقیق کتابخانه ای آرشیو ر.گ.چ:}
ريشه های جاما ... دو تن از كادرهاي جوان حزب ايران يعني "محمّد نخشب" و "عبدالحسين راضي" ... حزب مردم ايران را تحت تأثير به اصطلاح خداپرستان سوسياليست تأسيس نمودند و با اعلام وفاداري كامل به "محمّد مصدق السلطنه" خود را مترقيان مذهبي برمي‌شمردند...
پس از قيام عاشورايي حضرت "امام خميني" و مقلدانشان در خرداد 1342، "نخشب"، نام حزب مردم ايران را به جنبش آزاديبخش ملي ايران (جاما ) تغيير داد. در همين دوران بود كه "صادق قطب‌زاده" به آمريكا رفته و در آنجا با حمايت و همكاري "محمّد نخشب" و ديگر شخصيت هاي متعلق به جبهه ملي، سازمان دانشجويان ايراني در آمريكا را راه‌اندازي كرده بود.
بعد از كناره‌گيري "عبدالحسین راضي" از سياست و مرگ "نخشب" در آمريكا در دهه‌ي 1350، دو نيروي كليدي "جاما" و طرفدارانشان به مبارزه‌ قهرآميز و مسلحانه روي آوردند. آقاي "ميرحسين موسوي" همانند بسياري ديگر از عناصر مرتبط با جريانهاي مبارزه مسلحانه قبل از پيروزي انقلاب داراي اسم مستعار (حدّاقل "حسين رهجو" ) مي‌باشد كه اين هويت از مؤسسين به اصطلاح جنبش مسلمانان مبارز بوده‌است.
معدن اسرار سوابق مبهم "میر حسین موسوی" ؛ دو نفر كليدي، يعني "كاظم سامي كرماني"، روانپزشك مقيم تهران (که قتل بسيارعجیب او در آذر ماه 1367 و یافتن جسد کسی که اعلام شد قاتلش بوده است ؛ همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد) و "حبيب‌الله پيمان" ، دندانپزشك مقيم تهران بوده اند كه براي پژوهش پیرامونشان باید در لینکشان در همراهی عناصري ... که در دهه‌ پنجاه كه به آموزش توليد مواد منفجره و خريد سلاح و مهمات و مبارزه‌ قهرآميز مسلحانه روي آورده بودند توجه نمود.

{به نقل ازخلاصه نوشته ي آقاي اکبر اعلمی آذر 1389:)}
دكتر "كاظم سامي" ... از روانپزشکان سرشناس به شمار مي‌رفت و از دوستان نزدیک ... "شريعتي" ، ... "بازرگان" و دکتر" پیمان" ... قبل از انقلاب عضو نهضت خداپرستان سوسياليست بود.



... پس از خرداد 1342 جنبش آزادیبخش مردم ايران یا "جاما" از آن {حزب مردم ایران}منشعب گردید و بعد از انقلاب نیز با همین نام و در حالیکه "سامی" دبیر کلی آنرا برعهده داشت برای مدّتی به کار خود ادامه داد.
دکتر سامی پس از انقلاب وزير بهداری دولت "بازرگان" شد و حتّی در نخستین انتخابات ریاست جمهوری کاندیدا شد که با احراز کمتر از ده هزار رای دررتبه ششم این انتخابات جای گرفت امّا دراوّلین انتخابات مجلس شورای اسلامی به عنوان نماينده مردم تهران به مجلس راه يافت. در سال 1360 {پس از خروج مسلحانه ی محاربین خلق و همدستانشان که با دفاع همه جانبه ی مردم غیرتمند و مسئولین حزب اللهی به مزبله ی تاریخ ریخته شدند}"سامی" دبیر کل جاما ... به طبابت و فعّالیّت های فرهنگی و اجتماعی روی آورد.
در دوّم آذر ماه سال 1367 دكتر "سامي" در مطبّ خود به معاينه ي بيماران اشتغال داشت که بطور ناجوانمردانه ای با ضربات دشنه فردی که خود را "غلام همّتی" معرفی کرده بود به شدت از ناحیه سر مجروح و با فرق شکافته شده به بیمارستان ساسان منتقل گردید. لیکن دو روز بعد بدلیل شدّت جراحات وارده در همان بیمارستان جان به جان آفرین تسلیم کرد.
در آنروزها (نیمه دوّم1367) مدّتی بود که بنده {"اكبر اعلمي"}به عنوان معاون مدیرکل امور انتظامی وزارت کشور در این وزارتخانه مشغول بکار شده بودم و لذا با توجه به ماموریت ذاتی اداره کل امور انتظامی سعی می کردم که به هر طریق ممکن از کم و کیف این حادثه تلخ با خبر شوم ، امّا متاسفانه اطّلاعات موجود در اداره کل انتظامی در حدی نبود که بتوان از جزئیات این حادثه سر درآورد.
حتّی آن بخش از پرونده انتظامی قتل "سامی" هم که در اختیار ما قرار گرفت، آکنده از ابهامات و ضدّ ونقیض گوئی ها بود ، با این وصف در حوزه کاری من کسی بخود اجازه نمی داد که انگشت خود را متوجه ابهامات مذکور کرده و بطور جدی در مقام کشف و رمزگشائی آنها برآید.
موضوعی كه بر پيچيدگي و ابهام اين واقعه تلخ افزود مرگ مشكوك قاتل و نحوه کشف آن بود، به این معنا که مقامات قضائی و مسئولان امنیتی و انتظامی در اواخر آذرماه همان سال اعلام کردند که "محمّد جلیلیان" قاتل دکتر "سامی" بیماری روانی داشته و یکروز پس از ارتکاب قتل در گرمابه برلیان اهواز خود را با کمربند از دوش حمّام حلق آویز کرده و به عمر خود پایان داده است و این در حالی بود که گزارش پزشك قانوني خلاف اين ادّعا را گواهي کرده بود!
در این گزارش همچنین قید شده بود که قاتل چند پاسپورت و تعدادي شناسنامه جعلي و مقداری فشنگ نیز با خود به همراه داشته است.
تا آنجا که بیاد دارم رسانه ها از قول همسر مرحوم "سامی" نوشتند که نامبرده نیز تائید کرده است که فرد معدوم ("محمّد جلیلیان") همان قاتل اصلی است.
"محتشمی پور"وزیر کشور وقت نیز برای پایان دادن به همه ابهامات و تردید هائی که پیرامون این حادثه دلخراش وجود داشت طی مصاحبه ای اعلام کرد که قاتل "سامی" در گرمابه ای در اهواز خودکشی کرده است.
در پی این مصاحبه طی یادداشتی خطاب به دکتر "صدر" معاون سیاسی امنیتی وقت وزارت کشور به ابهامات و ضدّ و نقیض گوئی های پرونده اشاره کردم.
از دید من حدّاقل شش ابهام جدی در گزارش نیروهای امنیتی و انتظامی آنروز وجود داشت:
1-میان متهم شدن قاتل به اختلالات روانی و تهیّه چند پاسپورت و شناسنامه جعلی توسط وی تناسب منطقی وجود نداشت.
2-اخراج یک کارمند که طبق گزارش مسئولان امر دوباره به شغل اوّلش بازگشته بود نمی توانست انگیزه ای قوی برای ارتکاب قتل سبعانه سامی و تصمیم به قتل همسر وی باشد.
3- وجود چندین شناسنامه و پاسپورت جعلی در نزد قاتل حاکی از این بود که وی فرد انگیزه داری بوده و قصد خروج از کشور را داشته است. در این صورت شهرهای مرزی شمالغرب کشور بهترین گزینه ای بود که او می توانست برای فرار از کشور انتخاب کند، بنابراین متواری شدن او به شهر اهواز چندان وجاهتی نداشت.
4-کدام سرنخ توجه ماموران امنیتی و انتظامی را به شناسائی قاتلی جلب کرده بود که تقریبا 20 روز قبل از شناسائی وی در گرمابه ای واقع در اهواز دست به خودکشی زده بود.
5- کسی که قصد خودکشی داشته چرا حمّام را انتخاب کرده و چرا وسیله مناسبی را برای خودکشی با خود به همراه نبرده است تا ناگزیر نشود که با کمربند خود را حلق آویز نماید!
6- فاصله کم دوش از سر استحمام کننده ، کوتاه بودن کمربند برای انجام عملیات خودکشی از طریق دوش ،عدم مقاومت دوش برای تحمل سنگینی قاتل و فاصله آن با زمین و ...از مواردی است که قبول سناریوی خودکشی از طریق حلق آویز شدن از دوش گرمابه را با تردید جدی مواجه می ساخت.
واکنش بعضی از دوستان و مسئولان وقت وزارت کشور به یادداشت مذکور ،به نگارنده فهماند که شتر دیدی،ندیدی!! لذا تردید ها و ابهامات مذکور که امکان انتشارش در رسانه های آنروز کشور میسّر نگردید تا به امروز همچنان در دفترچه خاطراتم جاخوش کرده بود.

پایان فراز سوم از پنجم

مطالب مرتبط:
+ فراز اول: دوران ستمشاهی جستجو و شکار
+ فراز دوم: جستجو و شکار بعد از پیروزی انقلاب

منبع: عماریون



نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.