گزارشی از حضور مقام معظم رهبری در نمایشگاه کتاب 92 توسط یکی از حاضرین در نمایشگاه
جهادی: صدای صلوات بلند شد. حضرت آقا وارد شبستان شدند. بار دیگر، عالیترین مقام نظام به نمایشگاه کتاب آمدند. کاری که در مورد نمایشگاه و برنامهی مشابهی اتفاق نمیافتد، در هیچ حوزهای و این دیدار شیرین این پیام مهم را دارد که فرهنگ کشور چه اهمیتی دارد و در این فرهنگ، نقش بیبدیل کتاب چه جایگاهی.
این اتفاق مبارک، در سال 92 نکاتی داشت که مختصراً عرض میشود.
سال گذشته، رهبر انقلاب، پس از بازدید از سالن یاس گله کردند که دوست میداشتند داخل نمایشگاه را ببینند. امسال این امر ممکن شد و با یک برنامهریزی خوب و مناسب، حضرت آقا مفصلاً از چند راهروی عمومی نمایشگاه بازدید کردند. چند ویژگی مثبت در برنامهریزی این دیدار وجود داشت.
الف) زمان بازدید: انتخاب زمان بازدید در ایام ابتدایی نمایشگاه و ابتدای هفته و ساعات شروع بازدید، همه در راستای انتخاب خلوتترین ساعتها بوده است تا مردم از ملاحظات حفاظتی این برنامه دچار مشکل نشوند. از طرفی بازدید در روزهای اول مصداق سفارش همیشگی رهبر معظم انقلاب است که در این امور به مشارکت در ابتدای وقت اشاره میفرمایند.
ب) مکان بازدید: راهروهای انتخاب شده که قطعاً عوامل زیادی در انتخاب آنها نقش داشتهاند، کاملاً عادی و نشاندهندۀ فضای کلی نمایشگاه بودند. هیچ امتیاز خاصی در این مسیر وجود نداشت. وجود انواع غرفهها از لحاظ محتوا و ظاهر و عوامل میتوانست دید کلی و واقعی از فضای کل نمایشگاه را به معظمله بدهد.
ج) کار عادی نمایشگاه: با توجه به مکان بازدید، به جز 6 راهروی انتهایی نمایشگاه، 25 راهروی باقیمانده در شبستان و سالنهای دیگر، یعنی آموزشی، کودک، دانشگاهی و بینالملل به کار عادی خود مشغول بودند و مردم به راحتی از نمایشگاه بازدید میکردند.
از نگاه مردم:
آنچه گفته شد در مورد برنامهریزی و اجرای بازدید بود. اما آن نگاهی که همیشه جذابتر و مهمتر و قابل دسترستر بوده است، نگاه مردمی است که خود از همان زاویه به این برنامه مینگریم.
روز شنبه تفاوت باتجربهها و کمتجربهها مشخص شد. بعضی غرفهدارها زودتر از 8 آمده بودند و از ساعت 8 منتظر نشسته بودند. متعجب از غرفههایی که هنوز بستهاند و مسئولین نیامدهاند. ظاهراً با تجربهها از حدود ساعت شروع بازدید هم خبر داشتند. بعضی از غرفهدارها با آرامش تمام ساعت 9:30 آمدند.
از ساعت 10 هیجان و انتظار همه را گرفت. جنبوجوشهای مسئولیت دفتر رهبری و برادران حفاظت هم بیشتر میشد. چشمها همه به سمت در بود. ساعت 10:15 حفاظت از همه خواست که به غرفههای خود بروند و این برای غرفهداران راهروهای آخر و افرادی مثل ما که به شکلی وارد شده بودند، اما غرفهای نداشتند، خبر دردناکی بود.
بهجز مسئولین و پاسداران و خبرنگارها، بقیه همۀ مردم عادی بودند. چه غرفهدارها چه غیر آنها. مردم با صدای صلواتِ دمِدر فهمیدند که میهمان عزیزشان رسیده. غرفهداران راهروی اول مرتب سر میکشیدند تا آقا را ببینند.
و بازدید غرفه به غرفه آغاز شد. همراه با حدود 60 نفر دیگر سر چهارراه حاصل از تقاطع راهروها منتظر ایستاده بودیم تا آقا را در حال عبور ببینیم. آقا با طمأنینه نزدیک میشدند. حفاظت مرتب مردم را عقبتر میبرد. و اصرار میکرد که به غرفههای خود بروند. اما تأثیری نداشت. طاقت نداشتند بروند در غرفهها منتظر بنشینند. حدود دو سه دقیقهای حضرت آقا را میدیدند. به وضوح مشخص بود که حضرت آقا سرحال و خوشحال هستند. از مقابل جمع که میگذشتند دستی بلند کردند و لبخند زدند. مردم هم صلوات فرستادند و دستها را بالا بردند. چقدر همین چند ثانیه برای این جمع شیرین بود. طوری که اغلب به تقاطع بعدی میرفتند تا منتظر بایستند برای چند ثانیۀ دیگر.
محافظین فرهنگی:
در این دیدار نقش مهم و تأثیرگذار فرهنگیِ یکی از عواملِ در ظاهر بیارتباط با فرهنگ، کاملاً مشهود بود. تیم حفاظت یک وظیفۀ خطیر و نسبتاً خشن و خشک بر عهده دارند و آن حفاظت از جانِ ولی امر مسلمین است. برنامهای مثل بازدید از نمایشگاه، به علت تکرار هرساله و امکان بیشبینی در مورد آن، برای محافظین پُرواهمه و حساس است. پس آنها حق دارند که به هیچچیز غیر از مأموریت اصلی خود فکر نکنند. اما واقعیت اینگونه نبود. در این دیدار حفاظت چنان فرهنگی عمل کرد که شاید هیچ عاملی دیگر نمیتوانست مانند آن تاثیرگذار باشد. حفاظت بهخاطر مسئولیت خود، پلی بود برای دسترسی مردم عادی به رهبرشان و آن روز این شأن و به تعبیری وظیفه را بهخوبی درک کرده بود.
برخورد خوب و برادرانه با مردم در اغلب موارد حاکم بود و آنجا که اثری از تندی بود، اغلب محق بودند و ناچار. حفاظت میتوانست بهراحتی از این دیدار چند ثانیهای مردم و حضرت آقا در میان راهروها جلوگیری کنند و شاید از لحاظ مأموریتی لازم بود این کار را بکنند اما با تحمل سختی و فشار اجازه داد این لحظات شیرین رقم بخورد. سختی دیگر کارشان در این بود که جمعی از مردم، حساسیت کار را نمیدانستند و توقع آزادی عمل بالاتر از این را داشتند و در برخورد با این محدودیتها و جلوگیریها، تندی و اعتراض و گاهی بیاحترامی میکردند، که در اکثر موارد با تغافل و سعۀ صدر محافظین روبرو میشد.
در موارد خاص، حفاظت با تشخیص درست، ارتباطی بین افراد خاص با حضرت آقا ایجاد میکند که از دست دیگری برنمیآید و عجیب تأثیرگذار است.
دختر جوانی بود با مانتوی زرد که چادری هم بر سر داشت، اما معلوم بود چادری نیست، شاید برای احترام چادر سرش کرده بود. از همین راهروی اول رفت سراغ خواهران پاسدار، به التماس که برود پیش آقا. چند خانم جاافتاده هم پشت سرش بودند و سفارشش را میکردند. نزدیک بود اشکش سرازیر شود، خواهرها گفتند حالا صبر کن، آخر بازدید شاید.
و این خانم سر هر بریدگی و راهرویی که میگذاشتند کسی بایستد و آقا را در حال عبور ببیند ـ حدود 5 مورد ـ ایستاد و با اشتیاق عبور آقا را دید.
ایستگاه مانده به آخر بود، دیگر داشت جان میداد. یکی از خواهران پاسدار آمد دستش را گرفت و سه قدم برد جلوتر از جمعیت ایستاده. آقا که خواستند از نشر نی به نشر امیرکبیر بروند، یکدفعه این دو خانم نیست شدند.
یک دقیقه بعد، با صورت خیس و چشمان سرخ و بدن لرزان برگشت. چفیهای را سفت به سینهاش چسبانده بود. به هر زنی میرسید، با بغض تعریف میکرد که رفته و... و چفیه را جلو میآورد تا ببوسند. تحفهای داشت که میخواست عالم از آن بهره ببرند.
***
پسری با موهای سیخ و هیکل بادیبیلدینگ، غرفهدار یکی از غرفههای تجاری (حافظ و آشپزی و لاغری و ...) بود. تا آخر، سر همۀ گذرها ایستاد و آقا را دید. وقتی فهمید که آقا به راهروی آنها نمیآیند، خیلی پَکر شد.
دیگر فرصت داشت تمام میشد. رفت خودش را زد به آب و آتش که برود جلو، محافظ نگذاشت. سرش را برد جلو، دم گوش محافظ چیزی گفت. محافظ خیره نگاهش کرد، گفت یک چیزی گفتی که دهانم را بستی. بیا همینجا. پشت سر عکاسها ایستاد. آقا که خواستند رد شوند دستش را برد بالا و با صدای بلند گفت: آقا بگذارید بیام ..
محافظ تقریبا بغلش کرد تا ببرد عقب. صدایش بریده شد، اما دستش هنوز بالا و پایین میرفت. صدا به آقا رسیده بود، آمدند بردندش. ما که ندیدیم، اما احتمالاً دست حضرت خورشید را بوسید.
وقتی برمیگشت تلوتلو میخورد؛ مست مست. رسید به رفیقش، بغضش ترکید و رفت داخل غرفه.
سر آخرین راهرو که ایستاده بود آقا را ببیند، همان محافظ دیدش، ما را رها کرد و رفت سراغش، مرتب آن پسر را قلقلک میداد و عقب میبرد، میگفت، کار خودت را کردی؟ رفتند یک گوشهای با هم گپ زدند.
از ظاهر وضعیت مشخص بود که در انتهای شبستان خبرهایی است. خیلی از مردم، چه غرفهدار و چه بازدیدکننده، فهمیده بودند که آقا مشغول بازدید از نمایشگاه هستند و دلشان میسوخت که اینقدر به آقا نزدیک هستند، ولی امکان دیدار نیست. خیلیها طاقت نداشتند، بهسراغ گیتهای ورودی میرفتند تا به نحوی داخل شوند، اما طبیعتاً امکان نداشت.
دو نفر دستبردار نبودند. خواستند یواشکی وارد شوند، نمیشد. به خواهش افتادند، التماس کردند و داشتند به گریه میافتادند، فقط برای یک لحظه دیدن آقا. وقتی که مقابل گیت خلوت شد، محافظ جاافتاده و سنوسالداری آمد و بهشان گفت: موبایل و ریموت و ... ندارید؟ از خوشحالی بال درآوردند. تحویل داده بودند، اگر هم داشتند، حاضر بودند همانجا از خیرش بگذرند! محافظ گفت با من بیایید، خوب بازرسیشان کرد و راه افتادند. دو نفر از مردم عادیِ مشتاق در میانۀ راهروها به محضر خورشید انقلاب رسیدند، گرما گرفتند، روشن شدند و چفیهای در دست، اشک شوق در چشم برگشتند.
از نگاه ناشران:
خیلی از آنهایی که آقا از غرفهشان بازدید کردند، انتظار چنین برخورد گرم و پدرانه و در ضمن با دقتی نداشتند و لذت برده بودند از این نوع برخورد و از این تسلط بالای حضرت آقا در موضوع کتاب و نشر. چندین غرفه در مسیر بازدید بودند که ظاهر و نوع پوشش غرفهداران آنها مطابق شرع و عرف مذهبیون نبود، اما آقا با مهربانی با آنها برخورد و در مورد کتابهایشان صحبت کردند. برخی غرفهها از لحاظ موضوع کتب، در فضای روشنفکری غربی و مانند آن بودند. اتفاقاً حضرت آقا در چند غرفۀ شاخص این فضا تأمل بیشتری کردند، مفصلتر کتابها را دیدند و با اهل غرفه صحبت کردند و اینها همه برای غرفهداران میزبان، روزی فراموشنشدنی و شیرین ساخت که برای برخیشان باورپذیر نبود.
خانم جوانی که کمی ازموهایش هم از زیر مقنعه معلوم بود، با ذوق از بازدید آقا تعریف میکرد و با اینکه سنی نداشت میگفت: «فکر میکنم قصۀ امروز را برای نوههایم هم تعریف کنم. یعنی میشود یک بار دیگر هم اینطور آقا را ببینم؟»
بعضی از ناشران، بعد از بازدید، چند نظر هم داشتند: «کاش حضرت آقا مثل سال قبل صحبت میکردند.» و «کاش به غرفههای کودک هم سری میزدند، آنجا خیلی مهم است و کمتر توجه میشود.» و البته آنهایی که آقا به بازدید غرفههایشان نرسیده بودند، حسرت میخوردند.
خورشید دوباره در باغ پرگل کتاب طلوع کرد و باغ جان گرفت...
|