بني صدر معني "لجستيك " را نمي دانست
فارس
شهيد «امير سپهبد علي صياد شيرازي» در سال 1323 در كبود گنبد مشهد به دنيا آمد. پدرش به استخدام ژاندارمري در آمد و سپس به ارتش منتقل شد. از اين رو علي تحت تأثير پدر از كودكي به ارتش علاقه مند شد. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال 1342 موفق به اخذ ديپلم گرديد. او در سال 1343 در كنكور دانشكده افسري شركت كرد و پذيرفته شد و سرانجام در مهرماه 1346 در رسته توپخانه دانش آموخته شد و با درجه ستوان دومي وارد ارتش گرديد. علي صياد شيرازي در سال 1352 به دليل لياقت ها و دقت هايش در كار، براي تكميل تخصص هاي توپخانه از طرف ارتش به آمريكا اعزام شد تا دوره هواسنجي بالستيك را بگذراند. او پس از گذراندن دوره به ايران مراجعت كرد. در اواخر حكومت پهلوي به دليل اين كه در بين افسران، تبليغات ضد رژيم مي كرد، ضد اطلاعات، از قرار دادن جنگ افزار در اختيار وي ممانعت كرد و اعلام نمود كه از واگذاري مشاغل حساس به او خودداري شود. سرانجام سروان در 19 بهمن دستگير و زنداني شد. دوره دوم زندگي سرگرد صياد بعد از پيروزي انقلاب آغاز ميشود: پس از حوادث كردستان، صياد با درجه سرگردي به غرب اعزام مي گردد و با هماهنگي ارتش و سپاه سنندج را آزاد مي كنند. لياقت هاي سرگرد در كردستان موجب مي گردد تا با درجه سرهنگي به فرماندهي عمليات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ علي صياد شيرازي با بني صدر اولين رئيس جمهوري اسلامي موجب بركناري وي و خلع دو درجه مي گردد. اما ديري نپاييد كه بني صدر سقوط كرد و محمد علي رجايي به رياست جمهوري رسيد و سروان مجدداً با دو درجه به غرب كشور اعزام ميشود. سرهنگ با تأسيس قرارگاه حمزه سيدالشهداء لشگرهاي 64 اروميه و 28 كردستان و تيپ هاي 23 نيروي ويژه هوا برد و تيپ 30 گرگان شهرهاي بوكان و اشنويه را آزاد كرد. در هفتم مهرماه 1360 به خاطر رشادت ها و لياقت ها توسط امام خميني به فرماندهي نيروي زميني منصوب شد. او در عمليات طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، مسلم بن عقيل، مطلع الفجر، محرم، والفجر 1، 2، 3، 4، 8، 9، عمليات خيبر و بدر و قادر شركت نمود و پيروزي هاي بزرگي را براي ايران به ارمغان آورد. سرهنگ علي صياد شيرازي در مرداد سال 1365 از فرماندهي نيروي زميني استعفا داد و با پيشنهاد آيت الله خامنهاي و تصويب رهبر كبير انقلاب به سمت نمايندگي امام در شوراي عالي دفاع منصوب شد. در سال 66 به درجه سرتيپي نايل آمد. سرتيپ صياد شيرازي در سال 67 در عمليات مرصاد كه مرزهاي غرب ايران مورد هجوم منافقين قرار گرفته بود منافقين را شكست داد. سرانجام صياد شيرازي در مقام جانشيني رياست ستاد كل به خدمت مشغول شد. تيمسار سرتيپ صياد شيرازي در 16 فروردين 1378 با حكم فرماندهي كل قوا به درجه سرلشگري نايل آمد. اما در صبح روز 21 فروردين 78 توسط منافقين ترور شد و به آرزوي ديرين خود يعني شهادت در راه حق دست يافت. آنچه كه پيش رو داريد خاطرات آن شهيد بزرگوار از برخوردها و جلسات با بني صدر و همچنين خاطراتي از جبهه غرب است:
بنيصدر كمكم قصد كرد تا من را از فرماندهي قرارگاه غرب بردارد. مرا از جبهه غرب به تهران فراخواندند. يكي دو روزي در تهران منتظر ماندم. ديدم خبري نشد. ناراحت شدم. فريادم در آمد گفتم: "ما توي جبهه كار داريم، عمليات داريم، وقت ما را بيخودي تلف نكنيد... " .
سرانجام موفق شدم با داد و فرياد آقايان را به جلسهاي بكشانم. در جلسه همراه بنيصدر مشاورينش هم شركت داشتند. هميشه به اين گونه جلسات با تعدادي از فرماندهان منطقه و به خصوص بچههاي سپاه ميرفتم. آن روز شهيد «محمد بروجردي»، شهيد «ناصر كاظمي» و چند نفر ديگر با ما بودند.
همه دور يك ميز بزرگ نشستيم و مشاورين بنيصدر شروع كردند به بدگويي درباره قرارگاه عملياتي غرب. هر كدام گزارشي دادند. بر روي اوضاع متشنج شمال غرب و موضوع رفتن ستون نيروها به سردشت گزارش كذب دادند. سرهنگ خرسندي كه مسئول ستاد قرارگاه بود، عصباني شد. به خصوص وقتي كه بني صدر به يكي از مشاورانش گفت: "تو وقتي رفتي، در ستاد قرارگاه چه ديدي؟ "
او هم با حالت خاصي گفت: "ما اصلا ستادي نديديم. چند نفر دور هم جمع شده بودند و اسمش را گذاشته بودند ستاد عمليات. "
آنها از ستاد زمان طاغوتهاي چيزهايي مدنظرشان بود و فكر ميكردند ستاد مناطق جنگي نيز بايد همان گونه پرحجم باشد. ستاد ما ستادي كيفي بود. هر نفر به اندازه چند نفر زحمت ميكشيد و كارآيي داشت. سعي ما بر اين بود كه هر كسي را به ستاد راه ندهيم.
سرهنگ خرسندي خواست جواب بدهد كه گفتم چيزي نگويد و بگذارد همه حرف هايشان را بزنند. آن كسي كه گزارش درباره اوضاع ستاد داد خواست از جلسه خارج شود كه خرسندي خواهش كرد تا در جلسه بماند و پاسخ هارا بشنود. با حرفهاي كذبي كه مشاورين بني صدر زدند كنترل داشت از دست ما خارج ميشد. شهيد كاظمي كسي نبود كه بنشيند تا آنها هر چه دلشان مي خواهند بگويند. جرات و جسارت خاصي داشت. در آن زمان، هم فرماندار پاوه بود و هم فرمانده سپاه آنجا. صبرش تمام شد و با همان لهجه جنوب شهري گفت: "شما چي ميگين؟ بذارين من براتون بگم. اين حرف ها چيه كه ميزنيد. همه شما داريد بيتقوايي ميكنين و حرفهاي غير واقع ميزنين... "
يكي از مشاورين بني صدر ميان حرف كاظمي پريد و رو به بني صدر گفت: "آقاي رئيس جمهور، اول از آقاي صياد شيرازي بپرسيد كه مگر ما نگفته بوديم فقط خودش و رئيس ستاد قرارگاه به جلسه بيايند، اين آقايان كي هستند، خودشان را معرفي كنند. "
بنيصدر آدمي بود كه به گفتههاي مشاورينش خيلي اهميت ميداد. رو به من كرد و گفت: "آقاي صياد شيرازي توضيح بدهيد اينها كي هستند كه همراه خود آوردهايد. "
همه آنهايي كه با من بودند، معرفي كردم و مسئوليتهايشان را مشاورين مختلف قرارگاه و فرماندهان منطقه ذكر كردم و اينكه از همكاران نزديك من هستند. گفتم هر وقت عذر بنده را از جلسه خواستيد، اينها هم ميروند. بنيصدر كه ديد خيلي محكم در مقابلش حرف ميزنم، كوتاه آمد و گفت: "اشكالي ندارد. بقيه حرف هايتان را درباره اوضاع آنجا بزنيد. "
سرهنگ خرسندي حساب شده ثابت كرد كه ستاد ما ستادي كيفي است. ستادي است انقلابي كه در شبانه روز كارهاي زيادي انجام مي دهد. به دنبال آن شهيد كاظمي كه كسي نميتوانست جلويش را بگيرد. حرف هايش را زد و در ادامه شهيد بروجردي و يكي ديگر از بچهها حرف هايشان را زدند. هر كدام در دفاع از اوضاع و احوال قرارگاه عملياتي صحبت كردند. بعد بنيصدر گفت: "ببينيم خود آقاي صياد شيرازي چه حرف هايي دارد و چه ميگويد. "
از جلسه دلم خون شده بود. غم مرا گرفته بود. حرف هايي كه مشاورين بني صدر زده بودند، بدجوري ناراحتم كرده بود. آنقدر آنها را پرت ميدانستم كه نميتوانستم در برابرشان از خودم دفاعي داشته باشم. از همان جا بود كه همه اميدم را از بني صدر به عنوان رئيس جمهوري اسلامي قطع كردم و از او برديم. آنجا جملهاي را گفتم كه بعدها ميان مسئولين مملكتي دهان به دهان گشت و معروف شد.
اول دعاي امام زمان (عج) را خواندم و در ادامه گفتم: "آقاي رئيس جمهور، خيلي عذر ميخواهم كه اين صحبت را ميكنم. در جلسهاي به اين درجه اهميت كه براي حفظ امنيت نظام جمهوري اسلامي تشكيل شده، يك بسمالله گفته نشد و يك آيه قرآن خوانده نشد. من آنقدر اين جلسه را ناپاك و آلوده ميبينيم كه احساس ميكنم وجود خودم هم از اين جلسه دارد آلوده ميشود. چارهاي براي خود نميبينم كه از اينجا يكراست به قم بروم و با زيارت، احساس كنم كه تزكيه و پاك شدهام. "
سكوت عجيبي بر جلسه حكمفرما شد. حرف هاي آقايان باعث شده تا پرده را درديده و با آن جسارت با رئيس جمهور حرف بزنم. البته نيت من اين نبود كه به يك شخصيت مملكتي اهانت كنم بلكه احساس و حالت خودم را از جلسه بيان كردم.
وقتي ديدم همه ساكت شدند، شروع كردم پاسخ دادن به حرف هاي مشاورين او، گفتم: "بايد به شما بگويم كه ما داريم آنجا ميجنگيم. هيچ كس قبلا نميجنگيد حالا ما داريم ميجنگيم. جنگ كردن با دشمن شهيد دارد. تلفات دارد. اگر نخواهيم با دشمن رو در رو بجنگيم. بايد مثل قبل در پادگان ها در محاصره قرار بگيريم و كاري نكنم. ما خودمان هم اسلحه به دست ميگريم و لباس رزم به تن ميكنيم و ميجنگيم. اسمم است كه سرهنگم، ولي همگام با سربازان ميجنگم. تلفاتي كه شما آن را بزرگ جلوه ميدهيد اولا به خاطر بيتجربگي ماست. ما تا به حال با چنين جنگي رو به رو نبودهايم. ثانيا به لطف خدا ايستادهايم. ما ستون نيروها را با آن سختي و مشكلات به مقصد رسانديم و در برابر ضد انقلاب نترسيديم. به شما آمار غلط دادهاند. اگر يادتان باشد ما از شما تقاضاي هزار قبضه تفنگ كردهايم. گفتيم ما رزمنده داريم، نيروهاي مردمي و عشاير، آماده جنگ با دشمن هستند فقط اسلحه نداريم. چقدر از شما خواهش كرديم به ما سلاح بدهيد شما هنوز لجستيك ما را تامين نكردهايد، آن وقت چنين انتظارات زيادي داريد؟ "
مسئله عجيبي كه پس از صحبتهاي من اتفاق افتاد اين بود كه بني صدر در جلسه گفت: "من تازه معني لجستيك را دارم ميفهمم. " او تا آن زمان نميدانست لجستيك يعني چه.
هيچ كس ديگر نتوانست بعد از من حرفي بزند. همه پاسخ ها را داده بودم. جلسه چهار ساعت به طول كشيد. پس پايان آن يكراست به قم رفتيم براي زيارت.
بعد متوجه شدم كه قصد دارند فرماندهي منطقه غرب را از من بگيرند و به سرهنگ عطاريان بدهند. همان كه بعدها به جرم خيانت اعدام شد.
شب 29 شهريور سال 59 ديدم سرهنگ عطاريان به همراه اكيپي به قرار گاه آمد. ترسي در وجود او بود كه نمي گذاشت حرفش را بزند. به هر صورت گفت: "من آمدهام و نامه از رئيس جمهور دارم كه شما ديگر فرماندهي قرارگاه غرب را نداريد و آن را به من تحويل دهيد خودتان هم فقط فرمانده كردستان باشيد. "
يعني من فقط به سنندج ميرفتم كه در اين صورت از سه لشكر نيرويي كه تحت امرمان بود فقط يك لشكر و تعدادي نيروي مخصوص ميماند و همين طور تعدادي از بچههاي سپاه كه سازمان آنها متغير بود و ثابت نبودند.
شبي كه آمدند قرارگاه را تحويل بگيرند حتي جرات نكردند بالا بيايند، زير درخت ها چادري بر پا كردند و قرارگاه شان را تشكيل دادند. شب بعد، وقتي خبر آمد نيروهاي عراقي از مناطق "باويسي "، "قصر شيرين "، "تنگ آب "، "سومار "، "شيخ صالح "، و "مهران " دارند وارد خاك جمهوري اسلامي ميشوند، سرهنگ عطاريان و نيروهايش كيج شدند و همهاش ميگفتند چه كنيم؟ اولين كاري كه كردم يك گردان نيرو از لشكر 77 خراسان دم دست داشتم كه گفتم: "اين تنها واحد در دسترس است اين را ببريد و براي جلوگيري از پيشروي دشمن و عمليات متقابل. "
آن گردان رفت و در اطراف گردنه "پاتاق " درگير شد از آن روز من رفتم كردستان. هر ساعت خبر تلخي از هجوم نيروهاي عراق به مرز و اشغال روستاها و شهرها ميرسيد. براي ما خيلي ناراحت كننده بود چرا كه هر لحظه در اين فكر بوديم كه چگونه دشمن را از حدود ده هزار كيلومتر مربعي كه اشغال كرده عقب برانيم.
يكي از اولين كارهايي كه كرديم اين بود كه با بچههاي سياه برنامه ريختيم تا يك گردان سازماندهي شده از آنها تهيه كنيم. به تهران آمدم و با كمك شهيد كلاهدوز كه آن زمان قائم مقام فرماندهي سپاه را بر عهده داشت. اولين گردان سازماندهي شد. فرماندهي آن با برادر فروغي بود. گردان را به كردستان برديم و اولين عمليات را انجام داديم. جاده دهكلان و سه راهي مارنج را محلي كه براي آموزش زراعي بود ولي چريك هاي فدايي خلق براي آموزش نظامي نيروهاي خود از آنجا استفاده ميكردند پاكسازي كرديم. آنجا را كرديم مركز آموزش «جنگ هاي نامنظم». پس از آموزش هاي اوليه، گردان را فرستاديم به "دارخوين " در جنوب كشور، در جاده اهواز - آبادان. فروغي فرمانده گردان در همان جا به شهادت رسيد.
وقتي براي جلسهاي به تهران آمده بودم، شنيدم يك ستون نيرو به طرف "مريوان " راه انداختهاند. شب بود كه يكي از نيروها به نام "حسام هاشمي " زنگ زد و گفت: "ميخواهيم ستون نيرو را صبح زود به طرف مريوان حركت بدهيم " خيلي نگران بودم. گفتم: "صبر كنيد من بيايم آنجا. "
گفت: "شما نگران نباشيد ما ميرويم. البته نيروها تركيب خوبي هم دارند. از ارتش و سپاه و پيشمرگان، كلي هم خودروي سوخت براي مردم شهر آماده كردهايم. " شهر در دست ضد انقلاب بود و هيچ سوختي وجود نداشت. با حرفهايي كه زد، گفتم: "حركت كنيد. "
چون نگران بودم، نتوانستم تحمل كنم و ساعت داوزده شب راه افتادم. ساعت حدود 7:30 صبح به سنندج رسيدم. گفتند هاشمي پاي بيسيم شما را كار دارد. وقتي رفتم، گفت: خبر دادهاند كه شما در كرمانشاه جلسه داريد. بهتر است به آنجا برويد. ما خودمان ستون را به سلامت ميبريم. نگران نباشيد " گفتم: "نه، لازم نيست من بروم. هستند كساني كه به برنامه برسند. "
سريع سوار هلي كوپتر رفتم و ستون را در گردنه "گاران " ديدم. با ستون كه تماس گرفتم، هاشمي گفت: "شما به مريوان برويد. ما هم به آنجا مي آييم و به شما ملحق ميشويم. "
گفتم: "نه، من ميخواهم با ستون بيايم. "
سي يا چهل كيلومتر بيشتر به شهر مريوان نمانده بود كه هاشمي گفت: "من يك تانك اسكورپين با يك خودرو ميگذارم انتهاي ستون كه محافظ شما باشد. آنجا بنشينيد " در آخر ستون كه كم هم طولاني نبود، نشستيم. تانك اسكورپين هم آنجا بود. با بيسيم به هاشمي اطلاع دادم كه ما وارد ستون شديم و ميخواهيم از ستون بگذريم و بياييم جلو به طرف شما. در حال صحبت با هاشمي بودم كه يكدفعه ديدم هاشمي تو بيستم فرياد ميزند: "ما را زدند، كشتند.... "
ارتباط بيسيم قطع شد. معلوم بود به ستون كمين خورده سريع خودم را به جلوي ستون رساندم. به محل كمين گاه كه رسيديم، ديدم متاسفانه همه فرماندهان ستون كه در جلو حركت كردهاند در كمين افتادهاند. ستون يكدفعه بيفرمانده شده بود. برادران «رسول ياحي» از بچههاي سپاه و «مرتضي صفوي» برادر آقا رحيم صفوي كه از درجهداران متعهد ارتش است نيز در كمين بودند. وي فرمانده گروه ضربت بود.
ديدم اوضاع خراب است. دود و آتش از همه جا بلند بود. هر گاه در چنين موردي گير كرده بوديم، ميدانستم كه با استقامت و اتكاء به خدا، خود او راهي در دل ما خواهند انداخت. اين تجربهاي بود كه در كردستان به دست آوردم. همه چيز دم دست ما بود. يك قبضه توپ 105 مم، يك قبضه توپ 23 مم. هلي كوپتر كبري هم بالاي سرمان پيدايش شد. سريع با آن ارتباط بيسيمي برقرار كردم و كنترل آن را به دست گرفتم. آنها را به سمت جلوي ستون و كمين گاه هدايت كردم. گفتم همه جاهايي را كه سنگربندي شده بزنند. و تا وقتي دستور پايان ندادهام، شليك كنند. توپ ها گلوله ميزدند و هلي كوپتر كبري هم با شليك تيربار و راكت عرصه را بر دشمن تنگ ميكرد.
در حين درگيري، متوجه ستوان "دادبين "(1) -فرمانده سابق نيروي زميني - شدم. گفتم: "تو اينجا چه كاره هستي؟ " گفت فرمانده يك گروه ضربت است. گفتم: "سريع گروهت را بردار از آن بالا برو و ضد انقلاب را دور بزن. چون آنها نميتوانند فرار كنند ما ميتوانيم همهشان را به دام بيندازيم. "
نيروهايش را راه انداخت و رفت بالاي ارتفاع، او كه خيلي ورزيده بود جلو ميرفت ولي نيروهايش توان همراهي با او را نداشتند. در انتهاي كار، نفراتشان پنج نفر بيشتر نميشد. با بيسيتم تماس گرفتم و گفتم كه: "با همان پنج نفر برو و كارت را انجام بده. " آنها رفتند و توانستند چند نفري را بزنند و برگردند.
كمكم آرامش بر منطقه حاكم شد. در حين درگيري متوجه شدم از بيسيمي كه همراه داشتيم و قوي بود، صداي ضعيفي به گوش ميرسد. ما را صدا ميزد و ميخواست جواب بگيرد. خودش را "سرويس " معرفي ميكرد و من را صياد خطاب ميكرد. سيروس را ميشناختم. از افسران توپخانه بود كه ما براي تشكيل استخوانبندي كردستان به همراه چهل نفر ديگر از اصفهان آورده بوديم. پيشنهاد كمك به ما را ميكردند. گفتم: "سريع يك گروهان ضربت به طرف ما راه بيندازيد. "
در آن ميان اوضاع جلو نابسامان بود. دنبال هاشمي گشتم كه پيدايش نكردم. فكر كردم حتما داخل يكي از نفربرها شهيد شده و اثري هم از جنازهاش نمانده. رسول ياحي را ديدم كه چهار گلوله به سينهاش خورده بود. مرتضي صفوي هم تعدادي زيادي تير به دست و پايش خورده بود. هر دو زنده بودند. ستون، يازده نفر شهيد داده بود و سي و پنج نفر مجروح به هر سختي كه بود آنها را از منطقه خارج كرديم.
چند ساعت طول كشيد تا توانستيم آن ستون متلاشي و ضربه خورده را مجددا سازماندهي كنيم. فرماندهي ستون را به عهده گرفتم و آنها را تا مريوان هدايت كردم. هنگام برگشت از مريوان، خيلي راحتتر آمديم. نيروها به اوضاع و احوال منطقهاي كه رفته بودند، آشنا شده بودند و دشمن هم قدرت تحرك قبلي را نداشت.
اتفاقي كه آن روزي براي ستون افتاد، براي من چيزي نبود جز لطف و خواست خداوند چون دلم ميخواست و دوست داشتم با ستون باشم.
بعدا مطلع شدم كه هاشمي چند تير خورده و بدجوري آسيب ديده است. او دو سالي پايش در گچ بود و پس از بهبودي مجددا به ميادين نبرد بازگشت و مجددا در طول جنگ مجروح شد.
يكي از ناراحتكنندهترين مطالب اوايل جنگ اين بود كه اطرافيان بنيصدر و خود او پس از آن جلسه و قضاياي دنبال آن سعي داشتند مرا در انزواي سختي قرار بدهند بدون اين كه من را از صحنه نبرد معذور بكنند، جواب سر بالا ميدادند. به آنها ميگفتم حاضرم نيروهايي را كه تحت امر دارم. به مناطق اطراف مريوان از جمله پنجوين، دشت حلبچه و شانهدري كه عراق به آنجاها حمله كرده ببرم. طرحهايي هم براي پاسخ به تهاجم و تجاوز عراقي ها داشتم. طرحي نوشتم به نام "طرح والعاديات " آن طرح آن قدر جالب و عجيب بود كه هر بار آن را ميخوانم مو بر بدنم راست ميشود. آنچه به من اطمينان و قوت قلب بخشيده بود تا آن طرح را بنويسيم محيط مخلصانه نيروها در كردستان بود.
تلفني با بنِيصدر تماس گرفتم و گفتم كه چنين طرحي را نوشتهام، اگر اجازه ميدهيد آن را بياورم تا ببينيد. قبول كرد. سريع هليكوپتر آماده كرديم. چند ساعتي طول كشيد تا از شمال غرب كشور به دزفول در جنوب برسيم. اولين باري بود كه پا به دزفول ميگذاشتم. يك زيرزمين چهاردهمتري در لاستيكسازي آماده. گاه دزفول نقش قرارگاه و مقر فرماندهي كل را ايفا ميكرد. محل استراحت بنيصدر كه خيلي هم رفاه طلب بود، در مهمانسراي پايگاه هوايي دزفول قرار داشت. بنيصدر به من براي ساعت 6:30 صبح وقت ملاقات داد. نيمههاي شب بود كه از خواب بيدار شدم. با حال و هوايي كه خدا در دلم انداخته بود، شروع كردم به تكميل طرح والعاديات. قرآن را گشودم و آيهاي از آن انتخاب كردم و بالاي طرح نوشتم. كل طرح شايد سه صفحه هم بيشتر نميشود ولي خيلي دقيق بود آيهاي كه بالاي طرح نوشتم: «هل ادلكم .... بود به اين معنا كه ما فقط با خدا معامله داريم و ميخواستم اين را به او تفهيم كنم.
صبح رفتم پهلوي او كمي كه منتظر ماندم آمد و شروع كردم به احوالپرسي و سوال درباره وضعيت منطقه گفتم: من طرحي دارم و ميشود اين كار را انجام دهيد.
قصد من اين بود تا به او بفهمانم ما هنوز به بنبست نخوردهايم. طرح را از من گرفت و به مشاورين نظامياش داد. چند روز گذشت هر آن منتظر بودم جواب طرحم را بدهند بعد از مدتي، يكي از دانشجوياني كه با هم در دانشگاه بوديم تلفني تماس گرفت و گفت: "آقاي صياد آن طرح شما با شكست روبهرو شد.؟ "
گفتم: كدام طرح.
گفت: همان طرحي كه در دزفول به بنيصدر داديد.
با تعجب گفتم: شما از كجا خبر داريد؟
گفت: هر چه باشد، ما يك ارتباطي با آنجا داريم.
اصلا نميدانستم كه طرح كجا رفته و چه بحثي شده است ولي يك نفر كه حزباللهي هم نبود كه مثلا بگويم آدم صلاحيتداري بوده از طرح من و شكست آن خبردار بود و او به من اطلاع داد. آنها از طرح من بد برداشت كرده بودند و حتي آن را سندي براي بدگويي و ضايع كردن من قرار دادند.
اوضاع براي من بدتر ميشد و هر روز شدت بيشتري پيدا ميكرد بدگوييها داشتند كار خود را ميكردند. خيلي از پيش آمدن اين وضعيت ناراحت بودم يكي از نيروهاي مخلص ارتش كه بچه هاي سپاه به خوبي او را ميشناختند آقاي «آذربان» است. او اصلا پايبند درجه و اين چيزها نبود هميشه كاري ميكرد كه به او درجه ندهند. با اين ظاهرسازي ها مخالف بود، انسان فداكار و دلسوزي بود و هست. اوايل كه با سپاه كار ميكرد، پانزده پايگاه در منطقه غرب يعني از باويسي گرفته تا نفت شهر دست او بود. در روزهاي اول حمله عراقي ها شجاعانه با يك وانت سيمرغ بين پايگاه ها رفت و آمد ميكرد. در تصادف با يكي از ماشينهاي خودمان مجروح شد و مدتي در تهران درحالت اغماء بود گردنش هم شكسته بود.
شهر سرپل ذهاب از سكنه خالي بود. بچههاي سپاه در بعضي از خانههاي آنجا مقر داشتند كه غالبا مقرهاي اطلاعات و عمليات بود . آقاي آذربان كه تازه از بيمارستان مرخص شده بود به آنجا رفته بود. رفتم تا به او سري بزنم. طرحي براي سازماندهي سپاه ريخته بودم. قصدم اين بود آنها را در يك سازمان نظامي خوب به كار گيرم. آن طرح را به بعضي از نيروهاي رده بالاي سپاه نشان دادم. قبول كردند تا آن را براي ستاد مركزي سپاه هم ببرم. آن شب تا ساعت دوازده و نيم با آذربان جلسه داشتم. جلسهمان درباره آن طرح بود در نهايت به يك نتيجه واحد رسيديم. وقتي رفتم بخوابم، احساس خوشي و سرحالي داشتم. طوري بود كه دلم ميخواست بنشينم و تا صبح درباره فكر كنم و صحبت كنم. ساعت سه بامداد بود كه برخاستم و با حايل خوش و نشاطانگيز، مطالبي را كه در ذهن داشتم روي كاغذ آوردم. هوا تاريك بود كه راه افتاديم. آتش دشمن روي جاده ميريخت و چون ديد داشتند با نور چراغ هاي كوچك ماشين حركت ميكرديم .
هنوز از دروازه ورودي سرپل ذهاب خارج نشده بوديم كه متوجه خودرويي شديم كه درست در سمت راست جاده كه مسير حركت ما بود با سرعت پيش ميآمد.(خودرو متعلق به فرماندار غرب بود) با وجود مهارت راننده ما نشد كاري از پيش ببريم و ماشين با شدت تمام با ما شاخ به شاخ تصادف كرد. تفنگ ژ - 3قنداق كشويي ام را ميان دو پا گذاشته بودم كه با برخورد تند ماشين قنداق اسلحه پاي من را له كرد. در آن لحظه احساس كردم قطع شده است استخوان پاي چپم كاملا متلاشي شد. به صورتي كه الان هم جايش خالي است و استخوان ندارد. پا از مچ به حالت قطع و له در آمده بود. لگن هم شكسته بود و سر و صورتم هم جراحاتي برداشته بود. از شدت تصادف و درد بيهوش شدم. هنگامي كه چشم باز كردم، متوجه شدم در هليكوپتر هستم كه از كرمانشاه به تهران ميرفت.
روز چهارشنبه در بيمارستان ارتش در تهران بودم. دكترها مانده بودند كه با پاي من چه كنند. گفتند كه روز شنبه شوراي پزشكي تشكيل ميدهيم تا تصميم بگيريم يعني تا دو سه روزي با من كاري نداشتند. رگ سياتيك در معرض قطع شدن بود بدجوري درد ميكشيديم و به خود ميپيچيدم. عصر بود كه پزشكي با روحيهاي خوش و بشاش آمد و گفت: "من از طرف آقاي ناطق نوري ماموريت دارم كه آقاي صياد شيرازي را ببرم ". با تعجب گفتم: "شما مرا به كجا ميخواهيد ببريد؟ اينجا بيمارستان خود ما است "
گفت: "نه بايد برويم به بيمارستان مخصوص. من دستور دارم كه شما را ببرم. "
به هر صورت كه بود مجوز خروج مرا گرفت و با آمبولانسي كه آورده بود، با وجودي كه ديگر شب شده بود مرا به بيمارستان تهران برد. صبح زود اتاق عمل حاضر بود و سريع مرا عمل كردند. اولين كسي كه به ملاقاتم آمد شهيد«رجايي» نخستوزير وقت بود. برايم عجيب بود. او تنهاي تنها بود هيچ كس حتي محافظين هم با او نبودند. لباس سادهاي به تن داشت. پزشكان و پرستاران او را نشناخته بودند نميدانستند او نخستوزير كشور است.
ساعتي پهلوي من بود و با هم به گفتوگو پرداختيم. دست آخردعايي خواند و پس از خداحافظي و روبوسي مجدد رفت. اين كار او خيلي به من روحيه داد. 25 روز در بيمارستان بستري بودم و حالم آن چنان خوب نبود. شبي يك ساعت بيشتر خوابم نميبرد، درد شديدي داشتم. سه عمل جراحي بر رويم انجام دادند تا توانستند وضع آشفتهام را سامان بدهند. در حال حاضر هم در لگنم سه تا پيچ كار گذاشتهاند و رگ و پي را به هم دوختهاند و مچ پايم به صورت اول روان و راحت نيست.
آيتالله خامنهاي هم دو ساعت به ملاقاتم آمدند كه خيلي جالب بود. در آن دو ساعت كلي درباره اوضاع كردستان با ايشان كه نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود صحبت كردم. يعني ديدم بهترين جا براي دادن گزارش است كم كم خبرنگاران روزنامهها و تلويزيون هم آمدند و كار شروع شد. راه به راه مصاحبه و عكس. خسته شدم. البته براي آن كه حالم را زياد وخيم نشان ندهم. لباس پلنگي ميپوشيدم و بر روي چهارپايه معمولي مينشستم. هر چند كه برايم مشكل بود ولي اين كار را ميكردم. نقشه را چسباندم روي ديوار بيمارستان و به صورت كامل اوضاع و احوال را شرح دادم.
كمي كه حالم بهتر شد قصد كردم به منطقه برگردم. آقاي «رفيقدوست» يك دستگاه آمبولانس مجهز آورد تا به وسيله آن به منطقه بروم. احساس مسئوليتي كه ميكردم نميگذاشت راحت بنشينم. وقتي با آمبولانس وارد سنندج شدم، مورد استقبال شديد بچههاي مخلص ارتشي وسپاهي قرار گرفتم. مدت ها بود كه نگران آزادسازي شهر بوكان بودم ولي چون آنجا از حدود منطقه ما خارج بود و به آذربايجان غربي مربوط ميشد برايمان مشكل بود .طرحمان اين بود تا با فرمانده لشكر 64 اروميه و نيروهاي سپاه مياندوآب هماهنگي كنيم تا آنها از مياندوآب به طرف بوكان حمله كنند . ما از طرف سقز با هلي كوپتر به طرف مياندوآب رفتم و در يكي از اردوگاه هاي لشكر 64 اروميه جلسهاي با فرماندهان آن گذاشتيم آن طرح مصادف بود با زمزمههايي كه درباره حذف و بركناري من به گوش ميرسيد.
ادامه دارد...
1- درحال حاضر تيمسار ارتش است
منبع: مجله كمان
|