آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم
غصه های چارلی چاپلین و بی دردی عصر ما

غصه های چارلی چاپلین و بی دردی عصر ما


بیانچه


پیش نوشت: پاپیون دور گردنش را که می بینی… آن عصای کوچک و آن چابکی این اسطوره طنز را… هیچ گاه فکر نمی کنی که درد هایش اینگونه باشد… آری… چاپلین را می گویم که از داشتن دخترکی رقاص رنج می کشید… و چگونه لابه می کند برای بازگرداندند آنچه از دست رفته است… من بندهای این وصیت نامه را در اینترنت نخواندم… این وصیت نامه را یک استاد روحانی برایم بازگفت… تا ببینم بشر آرمان رهایی دارد… آرمان رهایی از چنگال نفس… آرمانی رهایی از فقر و تبعیض… نمی دانم چرا استادم این بار حدیث یا روایتی برایم نخواند… گویی می خواست نکته ای را به من گوشزد کند… چند بار باید بخوانم این وصیت نامه را … تا مقصودش را بفهمم… البته اگر خود را جای این پدر حس کنم نمی دانم چه خواهد شد… قلبم باز خواهد ایستاد یا نه؟!.اما قدم هایم را در پیاده روهای شهر می شمارم تا مبادا کسانی را ببینم که نخوانده اند درس هایی این چنین… درس هایی که یک طنز پرداز غربی هم فریاد می زند… چیزی که شاید فرهنگی کارهای ما اوایل فصل گرما به فکرشان می رسد و راهپیمایی هم راه می اندازند و در طول سال به خواب زمستانی فرو می روند…مرواریدی به نام “حیا و عفت” و صدفی به نام “حجاب”… چیزی که شاید گاهی ذهن برخی مسئولین ما را مشغول کند… مسأله ای به نام “فقر”… مفهومی به نام “پابرهنه ها”… کافی است آقایان… در گذشته خویش نگاهی بیاندازند… نگاهی از سر صدق… دنیای عجیبی است… انسانها برای توجیه غفلت خود، به خویش هم دروغ می گویند…

 

وصیت چاپلین به دخترش ژرالدین: ژرالدین دخترم/ اینجا شب است …یک شب نوئل در قلعه کوچک من ، همه این سپاهیان بی سلاح خفته اند، نه برادر و خواهر تو و نه حتی مادرت .به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خودم را به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .من از تو بس دورم .خیلی دور…

اما چشمانم کورباد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمخانه من دور کنند.تصویر تو آنجا روی میز هم هست.تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست.اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر،برروی آن صحنه پرشکوه تئاتر(( شانزه لیزه)) میرقصی،این را می دانم.چه سان است که گویی در این ظلمات زمستانی ، برق ستارگان چشمانت را می بینم.شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور ،پر شکوه ،نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است.شاهزاده خانم باش و برقص.

ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر سستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد ،در گوشه ای بنشین ،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار،من پدر تو هستم ژرالدین! من چارلی چاپلین هستم! وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم : قصه زیبای خفته در جنگل ، قصه اژده های بیدار در صحرا، خواب که به چشمان پیرم می آمد طعنه اش می زدم و می گفتمش : ((برو! من در رویاهای دخترم خفته ام )) رویا می دیدم  بر روی آسمان که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: (( دختره رو می بینی ؟این دختر همان دلقک پیره! اسمش یادته ؟ چارلی!))

آری من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم .امروز نوبت توست برقص! من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو امروز در جامه حریر شاهزادگان میرقصی. این رقص ها و بیشتر از آن کف زدن های تماشاگران، گاه تو را به آسمانها خواهد برد.برو ! آنجا هم برو ! اما  گاهی  هم روی زمین زندگی مردمان را تماشا کن !

زندگی آن رقاصه های دوره گرد کوچه های تاریک را ، که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزند. من یکی از ایشان بودم.ژرالدین ! درآن شبها، درآن شبهای افسانه ای کودکی،که تو با لالایی قصه های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم . در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم : (( چارلی! آیا این بچه گربه تو را خواهد شناخت ؟ ))

تو مرا نمی شناسی ژرالدین .از آن شبهای دور ، بس قصه ها با تو گفتم، اما قصه خود را هرگز نگفتم .این هم داستانی شنیدنی است: داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بیخانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد اما سکه صدقه رهگذرخودخواهی، آنرا می خشکاند، احساس کرده ام،با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند باید حرفی زد، داستان من به کار تو نمی آید.از تو حرف بزنم!

به دنبال نام تو، نام من است :چاپلین! با همین نام ،چهل سال پیشتر مردم روی زمین را خنداندم وبیشتر از آنچه آنها خندیدند ،خود گریستم.

ژرالدین در دنیایی که تو در آن زندگی می کنی ،تنها رقص و موسیقی نیست .نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی ،آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ،اما حال آن راننده تاکسی را که تورا به منزل می رساند بپرس. حال زنش را هم بپرس … و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار.به نماینده خود در بانک پاریس دستور داده ام، فقط این نوع خرج های تو را بی چون و چرا قبول کند. اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی .گاه به گاه با اتوبوس ، با مترو شهر را بگرد.مردم را نگاه کن و دست کم روزی یکبار با خودت بگو : ((من هم یکی ازآنان هستم.)) تو یکی از آنها هستی دخترم ،نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد ،اغلب دو پای او را هم میشکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه صحنه را ترک کنی،با اولین تاکسی خودت را به حومه شهر پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم و از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است .در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید،زیباتر از تو ، چالاک تر از تو،مغرور تر از تو،آنجا از نورافکنهای تئاتر شانزه لیزه خبری نیست.نور افکن رقاصگان کولی ،تنها نور ماه است.خوب نگاه کن! آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم! همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران ،یا یک گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد.

من خواهم مرد و تو خواهی زیست.امید من همه آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی .همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم،هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خودت بگو: (( سومین فرانک مال من نیست ،این باید مال مرد گمنامی باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.)) جستجویی لازم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت .اگر از پول با تو حرف می زنم ،برای آن است که از نیروی فریب این بچه های شیطان ،خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه، به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی نازک راه می روند،نگران بودم.اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد .آن شب این الماس ریسمان نااستوارتر خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند، آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ،همیشه سقوط می کنند.

دل به زر و زیور مبند ،زیرا  بزرگترین الماس این جهان،آفتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد.

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ،با او یک دل باش .به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد.او عشق را بهتر از من می شناسد و برای تعریف یکدلی، شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است . میدانم ،برروی صحنه ،جز تکه ای حریر نازک بدن تو را نمی پوشاند،به خاطر هنر می توان لخت و عریان بر روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان وجود ندارد که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند.برهنگی بیماری عصرماست ومن پیرم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم.اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری. بدنیست اگراندیشه های تو دراین باره مال ده سال پیش باشد،مال دوران پوشیدگی ! نترس! این ده سال تو را پیرترنخواهد کرد.به هر حال امیدوارم که تو آخرین نفری باشی که تبعه جزیره لختیها می شوی.

می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با هم دارند.با من با اندیشه های من جنگ کن دخترم! من از کودکان مطیع خوشم نمی آید.با این همه پیش از آنکه اشکهای من این نامه را تر کند، می خواهم یک امید به خود بدهم : امشب شب نوئل است ، شب معجزه است! و امیدوارم که معجزه ای رخ دهد ، تا تو آنچه را من می خواستم بگویم، دریافته باشی.

چارلی دیگر پیر شده است،ژرالدین.دیر یا زود ،باید به جای آن لباسهای رقص ،روزی هم لباس عزا بپوشی و بر مزار من بیایی.حاضر به زحمت تو نیستم.تنها گاهگاهی ،چهره خودت را در آینه ای نگاه کن.آنجا مرا خواهی دید. خون من در رگهای توست.امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد،چارلی را پدرت را فراموش نکنی.من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بوده سعی کردم انسان باشم.تو نیز تلاش کن! رویت را می بوسم.

 

تذکره: بحث های بیانچه راه افتاد… جریان روشنفکری… فمینیسم… شخصیت شناسی فمینیسم

مهر انگیز کار



نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.