آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم
توطئه مشترک شریعتی، عشق و خدا!(قسمت دوم)

توطئه مشترک شریعتی، عشق و خدا!(قسمت دوم)


محراب اندیشه


داستان از خلقت آغاز شد. شریعتی در کتاب "هبوط" به گونه ای داستان وار زندگی آدمی را روایت می کند. از خلقت شروع می کند و فضایی را به توصیف می نشیند که در آن ملائکه به واسطه قضاوت منفی ای که در خصوص انسان از همان آغاز داشته اند، در کار خلقت و ساخت آدم ها کم می گذارند و در واقع مشابه شیطان خیانت می کنند.

شریعتی می نویسد:«دارند در ساختن آدمها کاری می کنند که حرف شیطان درست از آب درآید. ممکن است بگوئید: نه، تو بدبینی، داری مبالغه می کنی، اوقاتت تلخ است و همه دنیا را تلخ می بینی. چه می دانم؟ شاید! اما اگر اینها با او همدست نیستند، اگر چنین غرضی هم ندارند، نتیجه کارشان که جز این نیست. الان اگر خدا و شیطان بیایند و یک نگاهی به این بچه های حضرت قابیل بیندازند، شیطان سرش را بالا نمی گیرد و سینه اش را جلو نمی دهد؟ آن رجزِ "و تبارک الله احسن الخالقین!" برای همین ها بود؟»

به بیان بهتر شریعتی در عمل همان اشکال ملائکه که "قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک" یعنی "بارالها! باز می خواهی موجودی را در زمین بیافرینی که دنیا را به گند زند و به خون کشد؟" را محقق شده می یابد. او البته چنانکه گفته شد به پارادوکس میان برآیند خلقت الهی و حکمت او پاسخی نمی دهد. قضاوت او در مورد بسیاری از آدمیان این است که اینان انسان هایی پوچ و بیهوده و چارپایه و کشکی هستند. او به این انسان ها و رسم و رسومات زندگیشان می تازد و خدا را در این میانه تنها و غریب می بیند. او احساس همدردی با خدا می کند چون خود را نیز تنها می یابد و از اینجاست که "رنج" شریعتی آغاز می شود.

از اینجا به بعد شریعتی می خواهد از خود بیشتر بگوید. می خواهد از "رنج" بگوید و توضیح دهد که از چه چیزی و چرا رنج می برد. می خواهد حرف بزند. از اینجا بیان شریعتی گاه بیان دلنشین، زیبا و جذاب است؛ آن گونه که آدمی را به شوق و پرواز وامی دارد و گاه جانسوز و دیوانه کننده.

شریعتی ابتدا از خود سوال را مطرح می کند:«پس چه مرگته؟ دنبال چه می گردی؟» و سپس با اشاره به دنیا و رهاورد دنیا درصدد پاسخ برمی آید:«نمی گوییم اصلا به کارمان نمی آید، اما کفایت نمی کند و درد از همین جا آغاز می شود. درد بی درمان و غم های ناپیدایی که از عمق روح می جوشد و اضطراب ها که درون را به تلاطمهای وحشی و طاقت فرسا مبتلی می کند و طوفانی که در اندرون برپا می شود و افق زندگی و جهان را در پیش چشمان تیره می دارد و پریشانی و بدبختی آغاز می شود و هرگز به سامان نمی رسد.»

جمله "اینها ما را بس نیست" از روح بلند شریعتی حکایت دارد. او چونان دیگران به دنیا و لذت های دنیا قانع نمی شود و این مفهوم بلند و عمیقی است. شریعتی حتی به عشق های مرسوم هم می تازد! او می نویسد:«عشق در اینجا، مأمور تولید نسل است و تاوان دهِ مرگ! همین نیست؟ چرا.»

شریعتی با این عشق های دنیایی هم قانع نمی شود:«اما دل را چنین عشقی و چنان دوستی ای سیرآّب نمی کند. روح ما تشنه دوستی ای دیگر و عشقی دیگر است، عشقی که نه مأمور تن است و مقدمه و یکی از نوامیس طبیعت از قبیل گرسنگی و خستگی و تشنگی و غریزه جنسی و حب جاه و صیانت ذات و نوع دوستی و دلسوزی و غیره که همه را بر انسان تحمیل کرده اند تا کار زندگی کردن بر روی این زمین راست گردد و امور طبیعت اداره شود.»

و این جمله شریعتی به نظرم جمله ای است که باید با طلا نوشت. لااقل برای من چنین است: «چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش را کلاه بگذارد. چه تلخ است میوه درخت بینایی!»

حالا شریعتی "رنج" خود را بازگو کرده است. او خود را در این سرا تنها می بیند و زندگی مردمان برایش تعجب آور، خنده آور و گاهی چندش آور است. او خود را در دیار غربت می بیند و توضیح می دهد که در این دیار چقدر با خود در افتاده، خود را به در و دیوار کوبیده و رنج دیده:«اینجا تبعیدگاه من است...سالیانی خود را به در و دیوار زدم تا مگر راهی پیدا کنم، بگریزم... اما... نشد، زیرا نمی شد، تا مجروح و خسته و مأیوس افتادم، تلاش بیهوده بود.»

شریعتی نمی داند با این سرزمین و مردمان این سرزمین که بدانها تعلقی ندارد، چه باید بکند. من این عبارات شریعتی را با تمام وجود می پرستم: «این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند. پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست. و چاره دیگری پیدا نیست و من "چنین کردم" اما "چنین نبودم" و این دوگانگی مرا رنج می داد. مرا همواره دو نیمه می کرد. نیمی بودنم، نیمی زیستنم و من در میانه نمی دانستم کدامینم؟!»

شریعتی فلاسفه و بزرگانی که به خیال خود بودن آدمی را اثبات کرده اند و اکنون شاد و خرمند را به تمسخر می گیرد:«از خامی این پختگان بنام در عجبم! اگر درد "بودن" یا "نبودن" بود که آسان بود و چه آسان دوا می شد، به همان آسانی که آنها اثبات کرده اند. اما "کدامین بودن" شک دردناک و هول انگیزی است... چه خوش اند آن سه فیلسوف زرنگ.»

وقتی شریعتی زندگی عادی و آدم های کشکی و چارپایه را نفی کرد و زندگی آنان را بی معنا یافت، اکنون به "کدامین بودن" فکر می کند و این سوال بزرگی است که او را آزار می دهد. گاه سر به دیوار می کوبد، گاه می نشیند و دست هایش را بر گرد زانو حلقه می زند، گاه از این سو به آن سو می رود و بر می گردد، او می جوشد و می خروشد تا پاسخی برای سوالش بیابد و در درون می گدازد. این سوالی است که برای او بزرگ است اما برای دیگران شاید مسخره و شوخی به نظر برسد.

شریعتی نمی تواند با دنیا و رسومات آن عجین شود:«اندک اندک "بودن"م رنگ می باخت و "زیستن"م آن را در اعماق فراموشی فرو می برد و محو می کرد و من، رفته رفته، می شدم "مجموعه در هم آنچه زیستن اقتضا می کند"! اما هرگاه که لحظه ای بیکار می ماندم خاطره "خودم" بیدار می شد و بیتاب می شدم... رنج ها و شوق ها و حساسیت های زندگی تخدیرهایی است که "رنج بودن" را از یاد می برد، آرام می کند.»

وقتی او این گونه سخن گفت، خود را بیش از پیش تنها می یابد. درد شریعتی، درد عشق و عاشقی نیست. درد شریعتی، درد دوستی و تحویل گرفتن و حتی زخم زبان نیست. تنهایی شریعتی از جای دیگری است و او در جستجوی چیزی دیگر و این را کسی انگار نمی فهمد. این همه در مفهوم "آشنا" تجلی پیدا می کند.

شریعتی واژه "آشنایی" را چون سنگی می تراشد تا آنچه خود می خواهد از آن استنباط شود. او دلش به حال ادبیات و لوس شدن این واژه بلند و کلیدی هم می سوزد:«حیف که این کلمه را پوک و پوچ کرده اند و نمی توانم به کمک آن برسانم که چه می خواهم بگویم: حیف!»

شریعتی حالا می خواهد از "آشنایی" بگوید و آنچه که گمشده اوست. باز تاکید می کنیم این عبارات شریعتی از نظر من عبارات بلند و درخور ارجی است. من این عبارات را می پرستم: «دلی که حرف دارد مشتاق یافتن مخاطبی است تا زندانیان معانی را که در درون طغیان می کنند و از خاموش مردن به وحشت افتاده اند آزاد کند. هنگامی که مائده های زمین جوع تو را آرام نمی توانند کرد. آب های نهرها و دریاها عطشت را فرونمی توانند نشاند، وقتی زندگی دیگر برایت پیامی ندارد و از پدید آوردن ضعیف ترین موج شعفی در دلت عاجز مانده است، وقتی همچون ژنده پیلی که دلش هوای تنهایی می کند، از گله خویش کناره گرفتی و از انبوه شور و شوق های دیگران خود را به گوشه خلوت جنگل کشاندی و تماشاگر جهان و هر چه در آن می گذرد شدی، ناگهان جهان و آنچه در آن می گذرد دگرگونه می شود، رنگ ها دیگر و طرح ها دیگر و همه کائنات دیگر می شوند و تو دیگر می شوی و دردها و شوق ها و آرزوهایت دیگر و "حرف ها"یت دیگر می شوند و چهره ها همه ناشناس و تلاش ها همه بیهوده و زیستن ها همه عبث و گفتگوها همه هذیان و تو می مانی و بیگانگی و آرزوی آشنایی که بر قله بلندی که بر همه کائنات اشراف دارد و همه چیز در پای آن، حقیر و دور و مبهم می گذرد، تنها ماندن طاقت فرساست. نه می توانی به میان خلق فرود آیی و از آبشخور آلوده ای که بنی آدم و مرغ و مور و ملخ برگرد آن ازدحام کرده اند، بنوشی؛ که در فهمیدن و احساس کردن راه بازگشت وجود ندارد، می توان فراتر نرفت اما نمی توان فرود آمد. و نه می توانی در بالای ابرها تنها و مجهول بمانی که آنجا جای خداست و بیکرانگی ملکوت.»

شریعتی در این عبارات غوغا می کند. او باز هم توضیح می دهد:«اندیشه ای که جهان را به رنگ و طرحی دیگر می فهمد، "خود" را چشمه های غیبی و صحرای وزش های غریب می یابد، تنها و تنها در جستجوی "آشنا" است. خویشاوندی روح نیاز روح هایی است که در این "نشأه" بیگانه مانده اند.»

شریعتی می گوید و می گوید و می گوید، اما با کاغذهای دست نویس کتاب تا شاید رهگذرانی در آینده حرف هایش را بشنوند بدون آنکه دیوانه اش بخوانند: «روحی که "پیام" دارد نه مرید می طلبد، نه عاشق. در رهگذر "عمر" چشم انتظار ایستاده است و "وجود"ش "ندا"یی است که آشنایی را می خواند و "حیات"ش "نگاهی" که در انبوه این صورتک های مکرر و بی مسئولیت و بی انتظار و بی اضطرابی که بیهوده می گذرد، چهره مأیوس و محرم خویشاوندی را بیابد که بر آن موجی از "حیرت" افتاده است و دو نگاهش، همچون دو کودک گم کرده مادر، در این دنیای بی پناه آواره اند. آری! نه مرید، نه عاشق، آشنا!»

شریعتی، شریعتی، شریعتی. او به تاریخ برمی گردد و صحنه سخنرانی پیامبر در میان اصحاب را تصویر می کند:«به! به به به! به! به به به، عالی است! عرب چنین مردی به خود ندیده است! و مرد همچنان: ای مردم! از میان شما...؟ پیام مرا... رنج مرا...»

محمد حرف می زند و کسی حرفش را نمی فهمد. همه فقط می گویند عالی است. همه فقط می گویند خوب است. همه آن احمق ها فقط می گویند احسنت. همه فقط می گویند آفرین. اما وجود منحوسشان به عظمت محمد و حرف او راه ندارد. از بیان شریعتی یاد امروز افتادم. قضاوت من در مورد رهبر انقلاب و شرایط جامعه امروز نیز چنین است. علی می گوید و می گوید و می گوید. می خروشد و می خروشد و می خروشد. از خود هزینه می کند و یک تنه در میدان حاضر می شود و ابلهان و احمقان میدان سیاست پی عیاشی خویشند. گاهی سری به نشانه تایید تکان می دهند انگار آقا محتاج تایید آن هاست. بعد هم می گویند ما پیرو رهبریم. شما غلط کردید پیرو رهبرید. شما یک جو شعور و شرف ندارید. کاش کسی به اینان می فهماند خفه شدن چقدر خوب است. کاش کسی به این اراذل سیاسی کار که وجودم از نفرتشان سرشار است، می فهماند که علی تایید کننده نمی خواهد، علی فرمانده می خواهد؛ شمشیرزن می خواهد؛ سرباز می خواهد؛ کسی که فکر منفعت مادی و سیاسی خود را نکند. علی عابس دیوانه می خواهد. علی سردار می خواهد. کاش کسی به اینان نهیب می زند که مدعیان اصولگرایی! گم شوید! خفه شوید! زبان در کام گیرید! بمیرید! بمیرید که علی را شما پیر کردید. بروید گورتان را گم کنید!

از اینجا به بعد من هم باید بسان شریعتی برای اولین بار در عمرم پوزش بطلبم و عذر بخواهم که هر چند هم سانسور کنم، قلمم دیگر نمی تواند آدم وار سخن بگوید. این قلم هم مثل قلم شریعتی دیوانه شده است. حالش خوب نیست. به هم ریخته است. برایش هم مهم نیست دیگران چه می گویند اما خودش خوب می فهمد چه می گوید.

شریعتی از تاریخ می گوید. انگار پیغمبر را با تمام وجود درک می کند؛ حس می کند:«پیغمبری اولوالعزم، صاحب کتاب و رسالت! و در میان انبوه امتش این چنین غریب! در میان انبوه قومش این چنین بیگانه، در انبوه خاندان و عشیره اش این چنین تنها! و در میان گرم ترین و متعصب ترین مومنانش این چنین مجهول!» شریعتی می گوید:«علی از محمد تنهاتر است! علی از خدا نیز تنهاتر است.» او توضیح می دهد که علی در میان ما شیعیان نیز تنهاست.

تعریف شریعتی از "ملت" تعریف زیبایی است. او می گوید:«ملت مجموعه افرادی است که درد مشترکی احساس می کنند.» من این تعریف را برای خانواده هم ذکر می کنم. برای رفاقت هم جاری می دانم.

شریعتی به مردمان می تازد و چه زیبا می تازد:«خورخورهای مردمی که در پستوی خانه های تنگ و تاریکشان خسبیده اند و در خواب نیز آنچه می بینند، همچون بیداری یا مناظر بوناک و نفرت آلود و گندیده شکمشان است و یا زیرشکمشان.»

او باز از علی می گوید و از درد و دل های او با چاه:«علی از مرگ می ترسد؟ او به فرزندش آموخته است که:"همچون گردنبندی بر گردن دختری جوان، مرگ برای مرد زیباست" چه شورانگیز و جانبخش است "اینجا نبودن"!... علی از چه می ترسد؟ علی چرا می نالد؟ این دو پرسشی است که همواره در تاریخ مطرح است و با شگفتی از آن سخن می گویند و دریغا که شیعیان علی نیز هیچکدام آن را ندانسته اند، هیچکدام.»

دیگر در این مقام خود تاب سخن ندارم. می گذارم تا قسمت بعد اگر عمری باقی بود، آخرین ها و ناگفته ها و باقی مانده ها را ذکر کنم. از نظر من انسان ها آن قدر که می فهمند و آن قدر که تحصیل می کنند، واجد ارجند. انسان های مقلد و پوچ، انسان های دنباله رو، بی عقل و بی فکر ارزشی ندارند. دین تقلیدی و سیاست تقلیدی یک شاهی نمی ارزد. بنده آنانم که سر را دیوانه وار به دیوار می کوبند و تحقیقا به آنچه باید بدان باور داشته باشند، می رسند. شریعتی اهل فکر و فهم بود؛ اگر چه گاه راه به خطا برد؛ برای من از همین رو شریعتی یک شخصیت بزرگ، ارزشمند و درخور ارج است. شاید این اولین نوشته در عمرم بود که حین نگارشش بی تاب شدم؛ حالت خاصی داشتم که در وصف نمی گنجد؛ می خواستم گریبان چاک کنم. بگذریم...

ادامه دارد...

 



نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.