آرشیو نسخه های rss پیوندها تماس با ما درباره ما
مفیدنیوز
اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلا                                                                           
صفحه اصلی | سیاسی | اجتماعی | فضای مجازی | اقتصادی | فرهنگ و هنر | معارف اسلامی | حماسه و مقاوت | ورزشی | بین الملل | علم و فناوری | تاریخ جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ rss
نسخه چاپی ارسال
دفتر مقام معظم رهبری
پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله نوری همدانی
پایگاه اطلاع رسانی آثار حضرت آیت الله مصباح یزدی
سایت اینترنتی حجه الاسلام والمسلمین جاودان
استاد قاسمیان
حجت الاسلام آقاتهرانی
پاتوق كتاب
شناخت رهبری
عصر شیعه
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
صدای شیعه
عمارنامه
شبکه خبری قم
توطئه مشترک شریعتی، عشق و خدا!(قسمت اول)

توطئه مشترک شریعتی، عشق و خدا!(قسمت اول)


محراب اندیشه


آن گاه که کتاب "هبوط" را گشودم و انسان و رنج آدمی را با روایت علی شریعتی خواندم، تصویری که از شریعتی در سال های گذشته داشتم و در آن او در بیانی مغلوط و درخور نقد و اشکال خلاصه می شد، کمی تغییر کرد. شاید مسخره به نظر برسد اما این بار احساس می کردم شریعتی همان چیزهایی را گفته است که من می خواستم بگویم!! گاه آنچنان از عباراتش به وجد می آمدم که می خواستم پرواز کنم. می خواستم با تمام وجود از شوق فریاد بزنم و دیوانه وار گریبان چاک کنم. برخی جملات او در نظرم در خور تقدیس بودند. احساسم چونان کسی بود که بعد از خستگی مفرط، جستجوی دراز، طعنه شنیدن و تمسخر به جان خریدن، یک هم‏سخن یافته باشد؛ یک همدل.

البته هیچ گاه قضاوت های شریعتی را به صورت تام نپذیرفتم و اینجا نیز گاه تطویل نوشتارش خستگی را موجب می شد یا عدم پذیرش را به همراه داشت اما شاکله بیان او درخور ارج بود. این شاکله اکنون محل بحث است و نقد شریعتی و نگاه او خود فرصت دیگری می طلبد. شریعتی نیز در حوزه توصیف پیروز است و در هم‏سخن شدن. او نیز نمی تواند پرسش های اصلی را پاسخ گوید؛ فقط حول آنها سخن می راند. برخی کلید واژه های شریعتی خصوصا کلید واژه های "آشنا"، "انسان چهارپایه" و "رنج" مفهومی عمیق و درخور تأمل دارند. شریعتی در مورد این کلید واژه ها توضیح می دهد و مقصود خود از هر کدام را تشریح می کند.

فصل مشترک فروغ، چمران و شریعتی قضاوتی است که در خصوص روزمره زندگی کردن، متوقف شدن در لذات مادی و مقوله "انسان چارپایه" شکل می گیرد. این هر سه دست رد به سینه زندگی مردمان عادی می زنند. شریعتی آن گونه می خروشد و به هم می ریزد که گاه بیانش به دشنام شبیه می شود. او از اعماق جان سخن می گوید و "آدم های هیچ گونه" را "چس فیل های ناطق"ی معرفی می نماید که آبروی اولاد قابیل را هم برده اند! او وقتی می خواهد سبک زندگی ای که از آن نفرت دارد را رد کند و بر بیهودگی ها بتازد، انگار از عمق وجود و از بنای دلی سوخته سخن می گوید. او گاه در میانه کلام، خود از دشنام گویی اش عذر می خواهد و از مخاطب می خواهد تا به او حق بدهد. شریعتی می نویسد:«از اینکه عفت قلم را برخلاف شیوه معمول خویش رعایت نکردم عذر می خواهم، اوقاتم خیلی تلخ است، نمی دانید چه حالی دارم، اگر می بودید و می دیدید توقع ادب و نزاکت از من نداشتید و هر چه از دهنم بیرون می آمد بر من می بخشیدید...»

کتاب "هبوط" با بیانی داستان گونه آغاز می شود. سخن از آن روزی است که خداوندگار بنای خلقت انسان را گذاشت و ملائکه در حکم کارمندان درگاه او بر ریختن گل آدمی مأموریت یافتند. او در همین نخست به آدم هایی که بدلی و بیخودی می خواندشان می تازد.

شریعتی فضایی را توصیف می کند که ملائکه در حال پی ریزی گل انسانند و چون مزدگیرانی از کار کم می گذارند! شریعتی بعد از بیان داستان وار این مضمون می نویسد:«این کارها شوخی نیست؟ یعنی می توان باور کرد که خداوند بزرگ اینجور چیزها را می سازد؟ این اسنادها اهانت به حضرت خداوندی است نه حرفهای من، انتساب اینها به خداوند کفر است و بدتر از کفر، دشنام است. اگر کسی مرا که یک بنده عاجز و بی ارج خداوندم متهم کند که در این کارها دست داشته ام آن را تهمت ناجوانمردانه ای تلقی می کنم که هرگز نخواهم بخشید و مطمئنم که نه کسی چندان ناجوانمرد و بی انصاف است که هر چند با من دشمنی ورزد و کینه داشته باشد و بخواهد لجن مالم کند چنین افترایی بر من بندد و نه کسی چندان بی عقل و نافهم است که چنین اتهام زشتی را نسبت به من باور کند.»

به بیان ساده شریعتی در همان روز نخست به واسطه شناختی که از آدمی دارد و در ادامه نیز بیشتر تشریح می کند، بر آدمیانی که بیهوده زیستن را تجربه می کننند و بر رسم و رسومات زندگی آنان می تازد. اما او انگار اسیر یک پارادوکس کلیدی است. شریعتی از یک سو خدای را در جایگاهی رفیع می نشاند و بر حکمتش ارج می نهد و از سوی دیگر مخلوقاتش را به واسطه اشکالات روشنی که دارند، از انتساب به او مبرا می داند و تقصیر را بر عهده ملائکه می اندازد!

شریعتی به این پارادوکس پاسخی نمی دهد. او البته برای تبیین بیان خود توضیحات دیگری هم دارد:«خواهید گفت:"نه، مصلحت خداوند اقتضاء می فرماید که آدم شرّ و خونریز و بد و گناهکار هم بیافریند و در این حکمتی است"! این اندازه ها را می دانم. من از آدم های بد و گناهکار و آدمکش صحبت نمی کنم، از آدم های عوضی و بیخودی و بدلی و ناشیانه و بی معنی و کشکی و "بی... همه چیز" و بی مصرف و بی خاصیت حرف می زنم که شایستگی بد بودن و عرضه گناه کردن هم ندارند! نردی که برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان دم می جنباند و پوزه بر کفش ارباب می مالد و تحصیل کرده متشخصی که برای احتمال انزال رتبه ای و جلب عنایت بالاتری به جان کسی دعا می کند و...»

پارادوکس شریعتی در اینجا یک پارادوکس بنیادی و کلیدی است. شاید مسئله در اینجا مشابه همان چیزی که در مسئله شرور مورد بحث علماست، باشد یا آن اشکال فضله الشیخ در مسئله وحدت وجود. شریعتی البته خود به گونه ای به حیرتش در این میانه اعتراف می کند. آنجا که می گوید:«بزرگترین مسئله فلسفی که در هستی مرا به شگفتی وا می دارد... همین خلقت اینهاست.» و آنجا که حرف از "پشیمانی خدا" به میان می آورد!

از اینجا به بعد او از انسان هایی که عوضی و بیخودی و بدلی می خواندشان سخن می گوید. کسانی که همه چیزشان اربعه است و وجودشان در "شکم" و "زیرشکم" و "تن پوش" و "نشیمنگاه" خلاصه می شود! او در ادامه می نویسد: «تک و توک، گوشه و کنار این دنیای اربعه، انسان هایی هستند غیر اربعه... در آن سوی دیوارهای اربعه دنیای این خلائق اربعه زاده اند و زندگی می کنند. زندگی؟ نه، زنده اند! برای اینها رنج بزرگی است "زنده بودن" حتی "بودن"، خود، مصیبتی است و "ماندن" که می کُشد. درد بزرگ و بی درمان اینها "گم کردن است، "دور افتادن" است.»

وقتی شریعتی از زندگی اربعه سخن می گوید و رسومات این دنیا را می شمرد، آن گاه به سراغ "رنجِ ماندن" می رود و کمی که می گذرد البته در خصوص مقصودش از رنج و خاستگاه این رنج با دقت بیشتری توضیح می دهد. او حتی به بهشتی که مومنان تاجرسیرت تشریح می کنند هم می تازد:«بهشت این مومنین "چهارپایه" را ببین! تهوع آور است! دنیایی است دنیای بیعاری، عیاشی و مصرف. انبار طعام و جماع و دگر هیچ!» او بین این مومنین و کسانی که در دنیا در جستجوی لذت حداکثری هستند، تفاوتی نمی بیند:«هر دو نیازمند یک چیزند و در آرزو و جستجوی یک چیز، یکی از طریق دین و دیگری از طریق دنیا؛ آن در آن سوی مرگ و این در این سوی مرگ... هر دوشان سر و ته یک کرباس اند و فقط رنگشان فرق می کند.»

شریعتی حتی بر این نگرش خود در مورد در اکثریت قرار داشتن آدمیان بدلی و کشکی از خدا نیز شاهد می آورد و از روز الست سخن می گوید. او به بیان ملائکه اشاره می کند که:«بارالها! باز می خواهی موجودی را در زمین بیافرینی که دنیا را به گند زند و به خون کشد؟» و در مورد واکنش خدا به این اعتراض ملائکه می نویسد:«تکذیب نفرمود، نگفت شما... گفت رازی را که در این کار است، فلسفه ای را که در خلق این موجود سفاک پنهان است، نمی دانید و گر نه همه قرائن بعدی... نشان داد که پیش بینی فرشتگان درست بود.»

شریعتی شیطان را مسئول اسارت بشر در دنیا و لذات آن قلمداد می کند:«این طباخ حسود و کینه جو شیرین پی پزد و رنگین می سازد تا بر سر سفره مان نگاه دارد. تا از سفر باز مانیم.»

او وقتی این چنین سخن می گوید، خود را نیز بسان خدا تنها می بیند:«من در این بهشت همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگ تنهایم.» و بر این تنهایی ارج می نهد:«چقدر روح محتاج فرصت هایی است که در آن هیچ کس نباشد! تنها در این حالت است که هیچ "بودن"ی بودن تو را در قالب هیچ "چگونگی"یی مقید نمی دارد و این آزادی بی مرز و شورانگیزی است.»

شریعتی همان گونه که به بهشت تاجر پیشه ها می تازد، جهنم آنان را نیز به باد تمسخر می گیرد:«خدا می داند که این حرفه ای ها بیشتر ترسوهای طماعی هستند که از ترس گرز آتشین و مار غاشیه و ملک عذاب و یا به هوس شکم و زیرشکم و شکمچرانی های بهشت و جوی شیر و عسل و سایه طوبی و "دختران سیه چشم نارپستان" و پسربچگان خوشگل آماده این کار شده اند... خدا دوستدار "آشنا" است، عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت.»

شریعتی توضیح می دهد که آن "تنهایی" و آن درک "خود" و درک "بودن" فاصله از ابتذال روزمرگی را نتیجه می دهد:«چه شگفت انگیز است روح آدمی در آن هنگام که از ابتذال روزمرگی فراتر می رود و در اوج می پرد، آنجا که آدم ها و کوچه ها و اداره ها و خانه ها را نمی بیند، رنگ ها عوض می شوند و جریان بادها و سیمای افق ها و آسمان، حتی خورشید، حتی ابرها. هواپیما نشسته اید؟... در آن هنگام که جهان دیگر یک خرازی، یک چهارشنبه بازار نیست، یکدست و پاک است؛ آب است و آسمان دگر هیچ، عالم خاکی فراموش می شود.»

او زندگی مطابق معمول را بیچارگی می خواند:«چه بیچارگی است زیستن در اینجا که ما زاده ایم، شهر؟! و از این توده متراکم نَفَس ها و بخارها و رنگها و بزکها و احوالپرسی ها و خنده ها و خوشی های متعفن که می گریزیم باز می رسیم به کویر!... و این سرسام زندگی احمق و رقت بار ما که باید تحملش کنیم و میان این دو یک چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان.»

شریعتی آدمیانی از این جنس را کیسه مملو فضولات! می خواند و معتقد است هنر اینها تنها تولید کود است و کودساز و دگر هیچ. او به دغدغه های مرفهین نیز می خندد:«نمی دانم قیافه های خوش و فربه چرا در چشم من تا حد استفراغ وقیح و قبیح و چندش آورند؟ نمی دانم چه تجانسی است میان "چربی" و "حماقت"!... حماقت تهوع آور و آزاردهنده و خفه کننده یک قیافه تر و تمیز و خوش آب و رنگ یک نیمه روشنفکر و تحصیل کرده متمدن پر ادعای از خود راضی، حماقت یک استاد...» شریعتی می نویسد:«می خواهند سال دیگر برای گردش بروند خارج! ... خدا یک جو شانس بدهد! چه سعادتی!»

این همه تا اینجا توصیفی اولیه از قضاوت شریعتی بود نسبت به آدمیان و زندگی های مرسوم و بی معنی. قضاوتی که تقریبا با قضاوت فروغ و خصوصا چمران مشابه است؛ البته تفاوت هایی را داراست. شریعتی در ادامه از رنج خود می گوید و اینکه خاستگاه این رنج کجاست. او در مورد مفهوم کلیدی "آشنا" توضیح می دهد و از تصمیم خود برای توطئه به همراه خدا و عشق خبر می دهد. مقصودم از قسمت هایی که مرا به وجد می آورد در واقع همین قسمت هاست که در پست بعدی مورد اشاره قرار خواهد گرفت. ان شاء الله.

ادامه دارد...

http://www.mehrabeandishe.blogfa.com



نام(اختیاری):
ایمیل(اختیاری):
عدد مقابل را در کادر وارد کنید:
متن:

کانال تلگرام مفیدنیوز
کلیه حقوق محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع ميباشد.